چای یا قهوه؟

وب نوشته‏های بهرام جلالی‏پور

Sunday, November 27, 2005

ما هیچ، ما نگاه

دیشب نسخه دی وی دی فیلم شاهدان (Les témoins) را دیدم با عنوان اصلی تجمع The Gathering ساخته بریان گیلبرت (Brian Gilbert) و محصول سال 2002 بریتانیا که ژوئیه همین امسال در سینماهای فرانسه اکران شده بود و چقدر افسوس خوردم که اکران عمومی آن را از دست داده بودم.

تقریبا تمام طول شب تا صبح فکرم درگیر این فیلم و شخصیت های چهره سنگی اش بود که محکوم شده بودند برای ابد شاهد وقوع جنایات باشند زیرا دو هزار سال قبل به تماشای واقعه مصلوب کردن مسیح رفته بودند.

دختر جوانی به نام "کاسی" در تصادف با اتومبیل "ماریون" حافظه اش را از دست می دهد و برای بازیابی حافظه و بهبودی مدتی را در خانه "ماریون" اقامت می کند. تقریبا مقارن با همین حادثه, کلیسایی متعلق به قرن اول میلاد پیدایش مسیحیت در همان حوالی کشف شده است که همسر ماریون از طرف مقامات کلیسا مشغول تحقیق درباره آن است. نقش برجسته دیواری غریبی در این کلیسا وجود دارد که در آن تعدادی زن و مرد با چهره های غریب در برابر مجسمه ای از صحنه مصلوب کردن مسیح, نظاره گر این رویداد اند.

"کاسی" شب ها صدای غریب زوزه سگی را می شنوند و گاهی در بدن و چهره برخی از اهالی دهکده لکه های خون می بیند. او عاقبت این دغدغه را با مرد جوانی در می گذارد و به اتفاق وی درگیر کشف معما می شود. به زودی, کاسی در خانه "فرد", یکی از اهالی تصاویری از کسانی می یابد که گاه و بی گاه چهره های خون آلودشان را می دیده است. همانجا پوشه ای هم می بیند از مدارکی مربوط به بد رفتاری در قلعه ای که سابقا یتیم خانه بوده است. در صفحه پایانی پوشه تصویری از "مایکل", کودک خردسال میزبانان "کاسی", وجود دارد که مبتلا به آسم, و تقریبا دچار همان کابوس های "کاسی" است. "کاسی" حدس می زند که "فرد" در کودکی در همان یتیم خانه ساکن بوده است و حالا قصد دارد از کسانی که با وی بدرفتاری می کرده اند انتقام بگیرد.

یکی از محققان کلیسا بین چهرهای منقوش در نقش برجسته کلیسای باستانی و تصاویر برخی کسانی که در تعدادی صحنه های جنایت و کشتار دیده می شوند مشابهت پیدا می کند اما قبل از اینکه بتواند کلیسا را متقاعد کند در تصادف جاده ای کشته می شود.

"کاسی" تصاویر مربوط به چهره آدم های این نقش برجسته را در بین مدارک پدر "مایکل" می بیند و در می یابد که همان کسانی اند که گاه و بی گاه در میان اهالی دهکده می دیده است. چهره مرد جوان مورد علاقه "کاسی" هم در میان آنهاست. "کاسی" که دریافته حادثه ای شوم در شرف تکوین است تلاش می کند جان "مایکل" را نجات دهد. در همین موقع "فرد" کشتار اهالی را شروع کرده است. مرد جوان حقیقت را به "کاسی" می گوید: دو هزار سال است که آنها محکوم شده اند شاهد جنایات باشند و "کاسی" هم یکی از آنها بوده که بر اثر تصادف حافظه اش را از دست داده است.

اما "کاسی" این بار نمی خواهد همچون گذشته فقط شاهد جنایت باشد و می کوشد جان "مایکل" را از تعرض "فرد" نجات دهد اما تیر می خورد و بر زمین می افتد و از آنجا که دیگر کاری از دستش ساخته نیست آرام اشک می ریزد. پدر مایکل از راه می رسد و با کشتن "فرد" پسرش را از مرگ نجات می دهد. "شاهدان", که پیشتر برای تماشای جنایت در محل جمع شده بودند, در حالی که کاسی هم بینشان است و برخلاف نگاه بی تفاوت و چهره های سنگی آنها از شرم چشم بر زمین دوخته است, محو می شوند.

نیمه شب کاسی برای آخرین خداحافظی به دیدن پسر بچه می رود و خبر می دهد که نجات یافته است. چهره کاسی از روی نقش برجسته پاک می شود. انگار هیچگاه در آن نبوده است...

قصد تحلیل یا نقد فیلم را ندارم بلکه می خواهم تنها دو نکته انسانی و زیبایی شناسی را متذکر شوم:

از بعد انسانی, فیلم از آن رو برایم تکان دهنده بود که مرا به فکر انداخت تا از خودم بپرسم تماشای تصاویر مربوط به کشتار آدم ها؛ مثل همین دست تصاویر و ویدئوهایی که این روزها از جنایت های بنیادگرایان عراقی در اینترنت منتشر می شود, یا مثلا تماشای صحنه اعدام یا سنگسار چه تاثیری در من بر می انگیزد؟ پیشتر عادت داشتم آن را ناشی از احساس کنجکاوی و شگفتی عمیق فرض کنم اما الان دارم فکر می کنم نکند ناشی از نوعی احساس همدلی لذت جویانه با جلادان باشد. وگرنه مگر می شود نظاره کرد و دم فرو بست؟

و اما از بعد زیبایی شناسی نیز, آنچه بیش از هر چیز فیلم را برایم جذاب می کند نوع اقتباس هنرمندانه آن از ظرفیت های دراماتیک باورهای دینی و مذهبی است در پرداختن به موضوعی جدید و امروزی. چقدر در کشورمان برای ساخت فیلم های مذهبی انرژی و سرمایه هزینه می کنیم؟ این فیلم ها چقدر موفق و تاثیر گذار است و چقدر در راستای بهره گیری از ابزارها و توانایی های زبان سینماست؟ یادم است چند سال پیش همایش های سینمای دینی برگزار می شد. این همایش ها چقدر موفق بود؟ من به شخصه یک فیلم بیشتر از این دست در سینمای ایران به یاد ندارم و آن همان فیلم متوسطی بود که از روی فیلمنامه استثنایی و استادانه "روز واقعه" ساخته شد. نمونه دیگری سراغ دارید؟

Labels:

Monday, November 21, 2005

هنوز هیزم فراوان است

به یاد منوچهر آتشی

.

هنوز هیزم فراوان است

.

جاری بودم

شب زده و خوابگرد

در اعماق قیرگون جنگلی انبوه

در سرم می دوید

زوزه های وحشی میلی گنگ

که می درید بی رحمانه

رشته افکارم را

و با خویش

جاری ام می کرد

در تشنجی گنگ:

.

واژه های آشنا

دور می شدند و دور

من تنها می ماندم و تنها

واژه ها

روحم را می کاویدند

به امید نشانه ای آشنا

و

هر بار از بار قبل

تهی دست تر باز می گشتند

.

گم شده بودم

و راه خانه از جیبم افتاده بود

.

گم شده بودم

در اعماق قیرگون جنگلی انبوه

و بر تمام آینه ها

بخار سکوت نشسته بود

.

در سرم حسی گنگ بود که می گفت:

تار بتن! تار بتن!

تار بتن و اولین واژه گندیده را شکار کن!

من می خندیدم

و مثل دیوانه ها

دستانم را بالا می گرفتم

به نشانه تسلیم

من می خندیدم

و همچون مسیح

واژه های حواری ام را

می دیدم

که از روی شانه نگاهم می کنند

و به نحیفی ایمانم

که روی صلیب می پژمرد

می خندند

که شانه بالا می اندازند

و موقع دور شدن

زیر لب زمزمه می کنند:

"- دیوانه است! دیوانه است!"

.

در تمام طول شب

در این جنگل قیرگون

صدای تبر می پیچد

و واژه های آشنا

هیزم می شوند

.

سیاه زمستان است

و سرمایی گنگ در جانم می پیچد

اما زنده خواهم ماند

زیرا

هیزم فراوان است

.

چرا باور نکرده بودم

هیچ وقت پیش از این

واژه هایی را که تمامی تعلق ام بود؟

واژه هایی را که گوشتم بودند

- همچون نان-

واژه هایی را که خونم بودند

- همچون شراب -

.

چرا باور نکرده بودم این همه هیزم را

در این سیاه زمستان؟

.

از فردا گنگ خواهیم خندید

- مثل دیوانه ها -

از فردا گنگ خواهیم گریست

- مثل دیوانه ها -

من

و تمام واژه های حواری ام ...

Labels:

Thursday, November 10, 2005

درباب ضرورت مستند سازی در تئاتر


مصطفی اسکویی را نمی شناختم. نه از نزدیک , نه از دور. البته سال ها قبل یکی دو بار کتابی را که در مورد تئاتر در ایران نوشته بود, خوانده بودم و صرف نظر از برخی بخش های آن, از اینکه می دیدم به جای شرح و داوری بی طرفانه آن روزگار, کتاب را تبدیل کرده است به آلبوم خانوادگی و بیوگرافی نافروتنانه خود, حرص خورده بودم و جدی اش نگرفته بودم. با این حال, هنوز از اینکه او را نشناخته باشم احساس شرم می کنم. نه بدان دلیل که دیدگاهم در مورد کتابش تغییر کرده باشد یا چون با غافله مرگ همراه شده است بخواهم راه تجلیل پیش گیرم؛ آنگونه که ما قوم مرده پرست اغلب چنین می کنیم. (1) بلکه از آن رو که می بینم باز برگی از تاریخ معاصر تئاتر کشورمان از شاخه جدا شد و در باد گم شد, بی آنکه چندان که باید و شاید, نشانی از خود باقی گذارد. بی آنکه ...

غرب بیش از پنج سده تئاتر دارد و جزء جزء آن را به دقت می شناسد (یا تلاش می کند بشناسد). ما دو سده تئاتر داریم و هیچ چیز از آن نمی دانیم. در کلاس های دانشگاهی رشته تئاتر دو واحد درسی به نام "تعزیه" و سه واحد درسی به نام "نمایش در ایران" (اگر برنامه درسی از هفت هشت سال پیش تغییر نکرده باشد) وجود دارد. در این کلاس ها چه چیزی آموزش داده می شود؟ وقتی خاطراتم را می کاوم می بینم تمام چیزی که به شخصه از کلاس دو واحدی تعزیه یاد گرفته بودم این توهم مضحک بود که برشت تکنیک آشنایی زدایی (یا همان فاصله گذاری معروف که برخی گمان می کردند بایستی با متر اندازه اش گرفت!) را از تعزیه الهام گرفته است و استدلال استاد محترم این بود که چون "شمر خوان" قبل از خطاب قرار دادن "امام حسین خوان" تعظیم می کرد, در وقع, به نوعی فاصله می گذاشت! اما اینکه با این کار کدام امر بدیهی فرض شده را را زیر سوال می برد و به تعبیر برشت آشنایی زدایی می کند؟ سوالی بود که هیچ گاه نپرسیدیم؛ یعنی نمی دانستیم که بپرسیم. برنامه کلاس سه واحدی نمایش در ایران نیز به خوانش صرف هفت هشت ده تا نمایشنامه چاپ شده برخی نویسندگان و ریشخند گرفتن آشکار و پنهان ضعف های تکنیکی آنها محدود می شد بی آنکه این آثار در متن تاریخی و فرهنگی و اجتماعی زمانه خودشان داوری و این سوال طرح شود که آیا همواره این معرفت امروز نسبت به این ضعف ها وجود داشته است یا به مدد تلاش های همان پیشروان است که امروز نمایشنامه هایی نسبتا قابل قبول تر تولید می شود. (قید نسبتا را از آن رو به کار برده ام که معتقدم هنوز فکر و دست نمایشنامه نویسان در غل ده ها و صدها پارامتر محدود کننده است که مجال نمی دهد رها و آسوده بیاندیشند و بنویسند و بیافرینند).

خطاها رفع نمی شود مگر وقتی شناخته شوند و البته اراده ای نیز برای رفع آنها وجود داشته باشد. اگر از گذشته تئاتر کشورمان خبر نداشته باشیم همواره این خطر وجود دارد که خطاهای گذشته را تکرار کنیم. و گذشته شناخته نمی شود مگر آنکه به کندوکاو پیرامون آن بپردازیم و نقدش کنیم. نقدی نه از سر نفی و تحقیر بلکه از سر احترام و دلسوزی.

اما دریغ و درد که هرگز اراده ای موثر در این زمینه وجود نداشته است و اگر هم گاهی کوششی شده فردی و گذرا بوده است و تیر در تاریکی انداختن و مشت بر دیوار کوبیدن. در حالی که, فرایند تهیه و پردازش اسناد و مدارک نیازمند وجود فعالیتی گسترده و سازمان یافته است. بر خلاف برخی دیگر از زمینه های مطالعاتی, بخش مهمی از زمینه ها و عوامل تولید تئاتر نامکتوب و از بین رفتنی است. کما اینکه, از یک اجرای تئاتری معمولا فقط متن نمایشی, پوسترها و اعلان ها و عکس های صحنه و گزارشات و نقدهای مکتوب مندرج در جراید باقی می ماند. حتی دکور نمایش نیز پس از مدتی تخریب می شود. ضبط ویدئویی نمایش هم به خاطر تفاوت های ماهوی دو رسانه تماما منطبق بر کلیت نمایش نیست. (2)

با این حال, اگر انجام تحقیق علمی در مورد تاریخ تئاتر دوران گذشته دشوار است, خوشبختانه در مورد تاریخ معاصر این امر سهل تر و امکان پذیرتر است. منتها بایستی پژوهش تاریخی تئاتر نیز به همان اندازه اجرای تئاتر صاحب ارزش و اهمیت اجتماعی و فرهنگی باشد.

در غرب شاهدیم که به کرات استادی معتبر انرژی و مهارتش را صرف گرد آوری آرای صاحب نظران و برگزاری همایشی تخصصی برای معرفی جنبه های کاری یک هنرمند معاصر (و گاه حتی زنده) می کند. یا می بینیم که بسیاری از پایان نامه ها و رساله های دانشجویی به بررسی آثار هنرمندی زنده و فعال اختصاص می یابد (موضوع رساله خود من بررسی آثار چند نمایشنامه نویس است که هنوز در قید حیات اند و کار می کنند و چه بسا شاید روزی در نشست دفاعیه از من در مورد اثر تازه ای از آنها سوال خواهد شد که در فاصله تکثیر و توزیع نسخه های رساله و جلسه داوری منتشر شده است! ) اما, خوب بیاد می آورم استاد بزرگواری را که سال ها پیش از حضور در جلسه دفاعیه رساله کارشناسی دانشجویی که به بررسی آثار نویسنده ای جوان - ولی در آن روزگار مطرح و پرکار- پرداخته بود, سرباز زد و نمره ای غیابی داد و پیغام فرستاد که: "فلانی کیه که من سر جلسه پایان نامه بررسی کارهایش بروم؟" ... و این نخوت, نه تنها آفت هنر و هنرمند است, با منش علمی نیز هم سازی ندارد.

هر روز برگ تازه ای از درخت تاریخ شفاهی تئاتر کشورمان کنده می شود و کنج گسترده تری از قلمرو آن در تاریکی فرو می رود. دیری نخواهد پائید که خاطره مان را تهی تر از همیشه یابیم و باور کنیم که تاریخ از خودمان آغاز شده است. آنگونه که امروز, برخی ناآگاهانه و از سر جوانی و غرور و برخی آگاهانه از سر منفعت طلبی بر این باورند.

خواندم که این روزها مراسم تقدیر از سعدی افشار برگزار شده است اما هیچ جا ندیدم که تلاشی برای مستند سازی خاطرات او صورت گرفته باشد یا نیت انجام آن از ذهن کسی گذشته باشد. برای او و خودمان آرزو می کنم چنان دیر بپاید که اراده ای جهت این کار شکل گرفته باشد.

پی نوشت ها:

1) و راستی چرا این چنینیم؟ شاید از آن رو که مردگان پیش تر رای نهایی شان را صادر کرده اند و امکان تغییر آن را ندارند. اما زندگان هر آن ممکن است کنند یا چیزی گویند که خلاف میل و ذائقه ما باشد. گمان می کنیم اگر امروز کسی را تحسین کردیم و فردا مرتکب خطایی شد, بر دامان ما گردی می نشیند که آن را با آب هفت کوثر و زمزم نیز نتوان شست. عادت نکرده ایم امروز آدم ها را با امروزشان بسنجیم و فردایشان را با فردایشان. عادت نکرده ایم به نقد...

2) از همه بدتر وضعیت بازیگر است. روزی, در یکی از کلاس های نظری بازیگری, استاد با افتخار توضیح می داد که برای تحقیق در مورد چگونگی بازی فلان بازیگر نشانه ای یافته است در فلان رمان که نویسنده - به زعم او- در قالب تشریح بازی فلان پرسوناژ در صحنه ای از تئاتر تجربه دیدار خودش را از نمایشی با بازی آن بازیگر شهیر توصیف کرده است. البته جای آن بود که آدم بپرسد شما چطور دریافته اید که اشاره او به آن بازیگر خاص است؟ اما چون رعایت جایگاه استاد و شاگردی (چه برسد به آنکه دانشجوی خارجی باشی و زبان هم یارای هماوردی کامل نداشته باشد) اجازه طرح چنین سوالی را نمی داد, به همین اکتفا کردم که " چگونه می توان اثار داستانی را ,که مبنای آنها خلاقیت هنرمند و درآمیختن واقعیت با خیال است, مبنای تحقیقی علمی و مستدل قرار داد؟" اما همین سوال محتاطانه تر نیز باعث شد استاد برآشوبد و من دریابم که با تردید در سندیت مدرکی که به سختی فراهم آمده است, جرمی بزرگ مرتکب شده ام!

Labels:

Tuesday, November 08, 2005

روزی روزگاری تئاتر

یاد سینما شهرفرنگ به خیر! همان موقع که در آتش سوخت و فر و ریخت خوب می دانستم که باید با مکان تجدید خاطره تعدادی از بیادماندنی ترین فیلم هایی که در نوجوانی دیده بودم خداحافظی کنم. خوب می دانستم که در دیار ما چیزی که سوخت دیگر سوخته است.

و حالا, دیوارهای تئاتر شهر دارند فرو می ریزند. چه فرق می کند به عمد یا سهو؟ مهم این است که دارند فرو می ریزند و دوباره هیچگاه ساخته نمی شوند.

پیش تر, وقتی می دیدم انرژی و خلاقیت صدها هنرمند مشتاق و ده ها گروه تئاتری علاقه مند در صف طولانی تصویب متن و تالار تمرین و نوبت اجرا در رگ ها خشک می شود و در استخوان ها می پوسد, پرداختن به تئاتر برایم بی معنی می نمود و حق می دادم به آنان که در میانه راه روی می چرخاندند و راهی سینما یا تلویزیون می شدند. از خود پرسیدم: وقتی تالاری وجود ندارد که دانش آموختگان این مراکز در آنها آموخته های خویش را به کار بندند, فایده این همه دانشکده و آموزشکده تئاتر چیست؟ آیا برای اندیکاتور نویس شدن در سازمان ثبت اسناد به بوطیقای ارسطو و نظریات دیدرو نیاز دارند یا برای راننده شدن در یک آژانس کرایه اتومبیل به آرای آنتونن آرتو یا روش استانیسلاوسکی نیازمندند؟ اما همین کورسویی که در تقاطع خیابان انقلاب و خیابان ولی عصر وجود داشت دلگرمم می کرد که مجالی هرچند محدود وجود دارد و بهانه ای خواهند داشت که بخواهند بیاموزند.

با وجود استعدادهای خارق العاده که در کشور ما وجود دارد و با وجود کارهای درخشانی که صورت می گیرد, متاسفانه مقایسه آماری تعداد و امکانات تالارهای نمایشی در ایران در مقابل مثلا کشوری مثل فرانسه (که حتی در دهات کوره هایش هم حداقل یک تالار نمایش وجود دارد و محروم ترین مراکز استان آن تالارهایی به مراتب مجهزتر و مدرن تر از تالارهای وحدت و تئاتر شهر تهران دارند) بسیار شرم آور است و گرنه به این ترتیب می توانستیم نشان دهیم که در این شرایط حفظ و نگهداری امکانات موجود چقدر حیاتی است. با این حال, به جرات می توان گفت که وضعیت نگهداری و میزان رسیدگی به همین یک تالار پایتخت نیز همواره اسف بار بوده است چه برسد به اینکه حالا تیشه بیل مکانیکی با پایه هایش هم آشنا شده است.

حالا که دیوارهای تئاتر شهر فرو می ریزند, در می یابم دیوارهای تکیه دولتی در حال فرو ریختن اند که هیچ گاه در این سرزمین بخت بیداری نداشته است. با فروریختن تئاتر شهر در من چیزی فرو می ریزد, اما نمی شکنم. زیرا همواره آموختن اصلی ترین انگیزه ام بوده است. بی آنکه سودای به کار بستن آنها را در سر پرورده باشم و (هرچند اگر به زعم صاحب گلستان به زنبوران بی عسل تشبیه شوم) همواره بیشترین لذت را از آموختن برده ام و خواهم برد. نگاهم به تئاتر شهر نیز همیشه نگاه به مکانی بوده است برای نشستن و چشم دوختن به جادوی صحنه, نه ظاهر شدن در سمت دیگر آن و جادوآفرینی. (اما می دانم که با فرو ریختن تئاتر شهر نبض بسیاری از زدن باز می ایستد. همانگونه که وحشت فروریختن تئاتر پارس قلب بازیگری خسته را از حرکت باز ایستاند.راستی سراغی ازش می گیرند؟)

گفتم که. مهم نیست دیوارهای تئاتر شهر به عمد فرو می ریزند یا سهو. مهم نیست که در میدان نقش جهان به عمد برج ساخته می شود یا سهو. مهم نیست که پروژه مونوریل تهران به عمد از میدان آزادی عبور می کند یا سهو. مهم نیست که روی دشت اطراف محوطه تاریخی تخت جمشید به عمد سد بسته می شود یا سهو. زیرا اصولا وقتی پای یک امر مهم در میان است, اتفاقی که از روی سهل انگاری می افتد فرقی با اتفاقی که از روی عمد روی می دهد ندارد. وقتی در یک امر مهم سهل انگاری می کنیم یعنی به عمد نخواسته ایم توجه کنیم.

وقتی داشته های طبیعی و تاریخی ایران را با برخی از کشورهای توسعه یافته مقایسه می کنیم می بینیم با بهره گیری درست از داشته هایشان به ثروت و احترام دست یافته اند و ما با مشغول بودن به نفی و تخریب دائمی در فقر دست و پا می زنیم و مهمتر از آن اینکه به عنوان مردمی بی فرهنگ و عقب مانده معرفی می شویم. نمی دانم چرا ما مردم با خودمان عناد داریم. نمی فهمم چرا سرمایه هایمان را از بین می بریم. نمی دانم. واقعا نمی فهمم چرا؟ قبلا, وقتی موضوع تعطیلی تئاتر پارس مطرح بود, در مطلبی تحت عنوان "من برای تعطیل شدن تئاتر پارس دل نمی سوزانم" نوشتم که از نظر من تئاتر پارس از همان روزی خراب شد که تکیه دولت. و منظورم این بود که پروژه تخریب فرهنگی مستقل از نظام سیاسی یا ایدئولوژیک حاکم است و ربطی به دیروز و امروز ندارد. تخریب فرهنگی متاسفانه یک خصلت نهادینه شده در ذات ماست که باعث می شود در هر برهه به جای نقد گذشته به نفی کلیت آن بپردازیم. اصولا در این خصلت نقد جایگاهی ندارد زیرا لازمه نقد احترام و مشروعیت قائل شدن برای تعدد آراء و فضای چند صدایی است. من از روزی می ترسم که جایی برای مرور خاطرات تئاتری مان هم باقی نماند و در دفترهای قدیمی مان بخوانیم: روزی روزگاری تئاتر...

Labels:

Wednesday, November 02, 2005

تکثرگرایی هنری

از دیشب که نسخه دی وی دی فیلم ترمینال ساخته استیون اسپیلبرگ را دیدم مدام دارم به مسئله اقتباس در هنر فکر می کنم.

مسئله اقتباس خصوصا از آن نظر مشغله این روزهایم شده بود که سرگرم تجزیه و تحلیل نمایشنامه جشن پینه دوزها (La fête du cordonnier) بودم که میشل ویناور از نمایشنامه The Shoemarker's Holiday اثر توماس دکر (Thomas Dekker) اقتباس کرده بود و به وضوح می دیدم که چندان کار خلاقه ای نکرده و کارش بیشتر ترجمه دوباره نمایشنامه از انگلیسی به فرانسه بوده است. (کم و بیش عین همان نوع اقتباس هایی که در ابتدای آشنایی ایرانیان با تئاتر غربی از آثار مولیر صورت می گرفت و بیشتر شامل تغییر نام پرسوناژها از فرنگی به فارسی بود) و این کاملا متفاوت است از اقتباس هایی که مثلا سارتر در مگس ها و آنوی در آنتی گونه از آثار کلاسیک یونان باستان کرده اند.

اگرچه برخی نظریه پردازان و منتقدین مثل پاتریک پاویس (Patric Pavis) حوزه اطلاق واژه اقتباس (Adaptation) را بسیار وسیع درنظر می گیرند (تا آنجا که حتی گاهی ترجمه را هم نوعی اقتباس می داند), اما به نظر من, اقتباس اگر در برگیرنده دیدگاه شخصی و اختصاصی هنرمند نسبت به محصول یا پدیده مرجع نباشد غیر از اینکه وقت و انرژی را در باز تولید (یا به عبارت بهتر رونویسی) اثری مشابه هدر دهد چیزی به گنجینه معارف بشری نخواهد افزود.

درست از همین زاویه دید است که ترمینال به نظرم نمونه ای مثال زدنی آمد:

**

چند ماه پیش, موقع اکران عمومی فیلم ترمینال گزارش هایی در مورد مهران کریم ناصری از تلویزیون پخش شد؛ مردی که سال هاست از سالن ترانزیت فرودگاه شارل دوگل پاریس خارج نشده و الهام بخش فیلم اسپیلبرگ بوده است. با این حال, چندان به دیدن فیلم ترغیب نشدم. زیرا گذشته از اینکه فکرم شدیدا درگیر عوض کردن آپارتمان بود (آژانس های مسکن همه ضامن پروپا قرص می خواستند که ما نداشتیم و به همین دلیل به هر دری می زدیم نمی توانستیم جای مناسبی پیدا کنیم و ... بگذریم. حالا که همه چیز به خیر و خوشی گذشته است) تماشای یک فیلم اقتباسی, آنهم از نوع بیوگرافیک, هم در نظرم چندان جذابیتی نداشت.

حتی سراغ نسخه دی وی دی فیلم هم با تردید رفتم. در واقع, بیشتر این فائزه بود که اصرار داشت فیلم را ببینیم و وقتی رفت فیلم Closer را پس بدهد, بالاخره دی وی دی ترمینال را گرفت. (تماشای این فیلم هم یکی دو روز ذهنم را با پرسش هایی درباره مناسبات رسانه ای تئاتر و سینما درگیر کرد. موضوع و ساختار فیلم شدیدا تئاتری بود. با این حال در آن می شد به وضوح تفاوت عمده ماهیتی و تکنیکی تئاترهای فیلم شده سال های آغازین هنر سینما را از نمونه های امروزی مشاهده کرد. خصوصا با فلاش بکی که در سکانس تالاراپرا صورت می گیرد می شد در یافت که این تفاوت ها عمدتا در چه زمینه هایی ظهور یافته است. این مقوله تئاتر فیلم شده اگر چه بحث بسیار مهم و جالبی است اما نیاز به مجال مستقلی دارد. بگذریم.)

بعد از تماشای فیلم ترمینال اولین پرسشی که در ذهنمان نقش بست این بود که عکس العمل کریم ناصری در موقع تماشای فیلم چه می تواند بوده باشد؟ من البته اصلا تردید داشتم که او فیلم را دیده باشد. در یکی از گزارش های تلویزیونی, گوینده ابراز تاسف کرده بود که ناصری نخواهد توانست برای تماشای فیلم از فرودگاه خارج شود و برای تماشای فیلم به سینما برود. با این حال, فکر کردم بالاخره قطعا باید یک جوانمردی پیدا شده باشد که تدابیری فراهم کند که حداقل نسخه دی و ی دی فیلم در سالن ترانزیت برای او پخش شود. یا کسانی که بابت خرید داستان زندگی ناصری نیم میلیون دلار پرداخته اند شاید انقدر معرفت داشته اند که یک دستگاه ناقابل پخش دی وی دی نیز در اختیارش بگذارند یا شاید مسافری با محبت با رایانه پرتابلش فیلم را برای او نمایش داده باشد ... خلاصه این شد که با وجود تردید ها, قبول کردم که باید احتمالا فیلم را دیده باشد.

فائزه گفت: قطعا خیلی حرصش در میاد. من هم فکر کردم اگر ناصری فیلم را دیده باشد (معلوم بود که هنوز شک دارم که آن را دیده است یا نه؟ زیرا هیچ گزارشی در این مورد در رسانه ها منعکس نشد. حداقل اینکه من چیزی در این مورد ندیده بودم و در این صورت فکر می کنم چقدر کج سلیقگی و بی استعدادی است که هیچ خبرنگاری پیدا نشده برای اطلاع از نظر ناصری در مورد فیلم کنجکاوی به خرج دهد) حتما حرصش در می آید؛ اما در عین حال فکر کردم در داوری هنری باید حق را به اسپیلبرگ بدهم که نخواسته باشد خود را درگیر به تصویر کشیدن وقایع زندگی فردی خاص کند و با کاربست شگردهای هنری اثری خلق کند فراتر از وضعیت های انفرادی. (راستی دقت کرده اید که حتی عادی ترین آدم ها هم فکر می کنند زندگی شان یک داستان است و خیال می کنند اگر کسی پیدا شود آن را بنویسد و یا فیلم کند برده است؟)

قصد بحث در مورد کم و کیف فیلم یا نقد آن را ندارم. همین قدر می گویم که به نظرم سرگرم کننده بود. در آغاز به دنبال نشانه هایی از سرزمین آشنایم می گشتم (عین همان کاری که احتمالا ناصری موقع تماشای فیلم با ابعاد وسیع تری, به وسعت جست و جوی نشانه های آشنای سرگذشتش کرده است) اما همین قدر که معلوم شد شخصیت ایرانی فیلم مورد الهام داستان تبدیل به تبعه کشوری فرضی از حوزه بالکان شده (گو اینکه بالاخره اشاره ای به درگیر شدن این کشور فرضی در یک انقلاب داخلی و یک جنگ بیرونی خواه ناخواه مطابقت آن با جغرافیای سیاسی اخیر ایران را یادآور می شود) خیالم راحت شد و فکر برقراری نسبت ژئوپولتیک بین رویدادهای سیاسی نشان داده شده در فیلم و رویدادهای این سال های تاریخ کشورمان را از سر بیرون کردم.

البته قطعا در فیلم از برخی خاطرات و زوایای زندگی ناصری استفاده شده است. نمی دانم چرا, اما فکر می کنم مثلا صحنه جمع آوری چرخ های رها شده حمل چمدان و برگرداندن آنها به سکوی محل استقرار چرخ ها برای پول به دست آوردن, یا استحمام زیر شیر دستشویی و ... از خاطرات ناصری اخذ شده است. اما خوب, در مقایسه با کل داستان, این میزان اقتباس قطعا خیلی ناچیز بوده است و آدم پیش خودش فکر می کند یعنی ارزش نیم میلیون دلار را داشته است؟

***

بله, در مقایسه با برخی رفتارهای رایج در کشورمان درک این مسئله که فیلمسازی نیم میلیون دلار بابت خرید داستانی داده باشد که نسخه نهایی آن حداقل شباهت را با نسخه اولیه دارد, برایش سخت می شود. نمونه های وطنی ما همین قدر که محل وقوع داستان را از فرودگاه شارل دوگل به جان اف کندی تغییر بدهند برایشان کفایت می کند که ادعا کنند داستان دیگری ساخته اند.

بیاد دارم سال ها قبل یکی از گروه های جوان و خلاق تئاتر کشورمان, که متاسفانه به دنبال استقبال عمومی از آثارشان دچار اختلاف و انشعاب شد, نمایشی را به روی صحنه برد که نمایشنامه مستحکم و قابل تامل آن تحسین همگان را برانگیخت. اما کم کم دهان به دهان گشت که این نمایشنامه از فیلمنامه فلان فیلم خارجی اقتباس شده است و عاقبت نویسنده هم پذیرفت که بله, در نگارش نمایشنامه خود به آن فیلم خاص نظر داشته است. بدبختانه از این موارد در کشور ما بسیار اتفاق می افتد. حتی استراتژی برخی از هنرمندان این است که تا وقتی قضیه فاش نشده است به قول معروف "صدایش را در نیاورند" (درست عین اتفاقی که با داستان سالینجر افتاد و قطعا همه از آن مطلعید)

این عمل به نظر من عملی متهورانه است (لطفاً به بار منفی معنایی صفت توجه کنید. منظور شجاعت نیست) زیرا همواره امکان "لو رفتن قضیه" وجود دارد و به مدد وجود و گسترش رسانه ها دیگر کمتر زاویه ای یافت می شود که همچنان تاریک مانده باشد یا دست کم به طور دراز مدت تاریک باقی بماند. اما از آنجا که پرداختن به مواد از قبل حاضر و آماده مستلزم چالش فکری و صرف انرژی به مراتب کمتری است و به علاوه این مواد اغلب امتحان خود را قبلا پس داده اند و موفق به جلب اقبال عمومی شده اند همواره وسوسه انگیزند. خصوصا در کشوری که در مورد قوانین مربوط به اقتباس ممنوعیت خاصی وضع نکرده است.

اگر هنرمندی دست به اقتباس می زند؛ این اقتباس بایستی آنقدر هنرمندانه و بالاتر از آن خلاقانه و نوآورانه باشد که وی شجاعت ذکر منبع اقتباس را در خود ببیند و بتواند با صدای بلند و با افتخار آن را اعلام کند. اقنباس باید نگاهی نو به موضوعی قبلا ذکر شده باشد. نگاهی نو از زاویه ای نو؛ نقد آن و نشان دادن وجهی متفاوت از آن. اقتباس باید ذکر این نکته باشد که حقیقتی تام و تمام وجود ندارد و - به قول متیو ویسنی ئک (Matei Visniec) - مثل پاره های آینه ای متلاشی شده هر تکه اش نزد کسی است. در این صورت اقتباس نه عملی مذموم که هم صدا شدن با فرایند و تحولات ادبی معاصر است. چیزی که شاید بتوان از آن به عنوان فرایند اجرایی نظریه تکثرگرایی هنری نام برد.

Labels: