سقوط
شاعر تنها بود
- تنها مانده بود-
قهوه اش داشت سرد می شد
غوغایی بود آن طرف خیابان
« - نگاه کنین! اون بالا رو!
« - آی خانم، اونجا چیکار می کنی؟
«- انگار حالش خرابه
شاعر نگاه کرد
موهای زن در باد موج می زد
چشمانش اما به این سو دوخته شده بودند
به گوشه این کافه قدیمی
جایی که روزگاری تسارا و دوستانش شعر می بافتند
« - چطور شاعری هستی تو؟
« - چطور بازیگری هستین شما؟
«- من بازی نمی کنم
«- من هم شعر نمی گم
« پس چه شاعری هستی؟
شاعر نگاه کرد
زن رفته بود
- یعنی دیگر آن بالا نبود-
کسانی سراسیمه به آن سو می دویدند
به قهوه اش نگاه کرد که داشت سرد می شد
«- چه شاعری هستم من؟
Labels: ادبیات