چای یا قهوه؟

وب نوشته‏های بهرام جلالی‏پور

Tuesday, February 20, 2007

شوخی

.

– خیلی بی‏مزه بود.
مرد دست‏های لطیف دختر را گرفت و با شیطنت گفت:
– تو خوشمزه‏اش رو تعریف کن!
زن دست‏هایش را خلاص کرد و دلبرانه گفت:
– من بی‏ادب نیستم. شعور دارم.
مرد خندید:
– بی‏مزه بود یا بی‏ادبانه؟
– جفت‏اش!
– یکی دیگه بگم؟
– نه خیر!
– خوب تو بگو!
– میشه اون دهن گنده‏ات رو ببندی و یه دقیقه گوش بدی؟
– خیلی خوب، بگو!
– بالاخره کار رو تموم کردم.
– هان؟
– خلاصش کردم.
– یعین چی؟
– کشتمش.
– شوخی می‏کنی.
– نه!
مرد با ترس به زن نگاه کرد:
– یعنی چی؟
– چقدر خنگ شدی! یعنی اینکه کلکش رو کندم. یه جوری که هیچ کس بو هم نمی‏تونه ببره. حالا می‏تونیم همیشه با هم باشیم. بدون ترس از لو رفتن.
– شوخی می‏کنی.
– نه.
– شوخی می‏کنی.
زن تو صورت مرد زل زد و خندید.

Labels:

Thursday, February 15, 2007

نقد تئاتر به مثابه دستگاهی ارتباطی

(همراه با ملاحظاتی در باب نقد تئاتر در ایران)

مقدمه

نقد در پائینترین مرحله هرم ادبی قرار دارد... حتی پائینتر از بازی با قافیه در شعر...

فلوبر (نامه به لوئیس کولت – 28 ژوئن 1853)

این دیدگاه تحقیرآمیز «فلوبر» نسبت به منتقدان در طول تاریخ به دفعات و اشکال مختلف از طرف هنرمندان تکرار شده و نشان دهنده آن است که همواره سد بلندی در مقابل ارتباط و تفاهم این دو دسته وجود داشته است. بخش مهمی از این مسئله، چنانکه خواهیم دید، ناشی از «سلیقه»ای بودن هنر و ابهام در «معیار»های ارزیابی آن است. کتابها و مقالات متعددی در زمینه نقد هنر و خصوصا نقد ادبی به فارسی نوشته یا ترجمه شده است: چه آثاری که به جنبههای نظری این فن پرداختهاند و چه آثاری که در قلمرو نقد عملی، آثار هنری و ادبی را بررسی کردهاند. در حوزه تئاتر نیز کتابها و مقالات نقادانه بسیاری در بررسی آثار (نمایشنامه یا نمایش) نگاشته شده است. اما، بعید است که اثر کامل و جامعی در خصوص جنبههای نظری و اصول و فنون نقد تئاتر نوشته شده باشد. واین سوال به ذهن خطور میکند که آیا امکان دستیابی به بوطیقایی جامع در خصوص نقد تئاتر و اصول و فنون آن وجود دارد یا چنین آرزویی اساسا سرابی بیش نیست؟

این نوشتار قصد و امکان پاسخ دادن به سوالات بنیادینی از این دست را ندارد. در مقابل، مایل است با در نظر گرفتن نقد به مثابه دستگاهی ارتباطی به برخی از آسیبها و عوامل مختلکننده این ارتباط ، خصوصا با در نظر گرفتن وضعیت آن در ایران، بپردازد.

نقد به عنوان دستگاهی ارتباطی

هر فعالیت هنری، فرآیندی ارتباطی است که از طریق اثر هنری (رسانه) برای انتقال پیامی از طرف هنرمند (فرستنده) به مخاطب (گیرنده) صورت میگیرد. اگرچه ممکن است در برخی هنرها مثل شعر، موسیقی، نقاشی و حتی سینما گاهی این ادعا که هنرمند قصد تاثیر گذاشتن بر روی مخاطب دیگری را نداشته و فقط خواسته «برای دل خود» کار کند پذیرفتنی باشد، اما در تئاتر که تماشاگر «همزاد» بازیگر و در نتیجه دومین رکن نمایش محسوب میشود قابل قبول نیست.

نقد هنری و به طریق اولی نقد دراماتیک نیز خطاب به یک «مخاطب» نوشته میشود و هرگز نمیتواند «گفتوگوی درونی» منتقد با خود باشد. لذا میتوان آن را به عنوان دستگاهی ارتباطی در نظر گرفت: «نقد دراماتیک از زمان به وجود آمدن هنر گفت و گو بوده است. از این جهت است که اینچنین به تماشاگر [مخاطب] مرتبط است.[...] ارزیابی یک نمایش قبل از هرچیز نوعی مبادله احساسات و برقرار کردن ارتباط بین تماشاگرانی است که ذائقه مشترکی دارند.»

به این ترتیب، میتوان شمایلی درختی از مدل ارتباطی نقد تئاتر به شکل زیر ارائه داد...

متن کامل مقاله در شماره 69 فصلنامه هنر

Labels:

Saturday, February 10, 2007

هپی فیت



در بین پنگوئن‏های امپراتور، یعنی بزرگترین گونه پنگوئن‏ها، رسم است که پنگوئن‏های نر تخم‏ها را تا موقع تولد جوجه پنگوئن‏ها بین ران‏های خود نگه می‏دارند و تمام مدت زمستان برای گرم شدن به حالت ایستاده به هم می‏چسبند. از طرفی، در بین این پنگوئن ها آواز خواندن نیز اهمیتی حیاتی دارد، زیرا پنگوئن نری که نتواند از طریق آواز خواندن پنگوئن ماده‏ای را به سمت خود جلب کند هرگز نخواهد توانست جفتی پیدا کند. همین ویژگی‏های طبیعی و در عین حال جالب توجه پنگوئن‏های امپراتور دستمایه داستان فیلم انیمیشن هپی فیت قرار گرفته است: پنگوئنی به نام «مومبل» که براثر حادثه‏ای دیرتر از موعد مقرر متولد شده است، قادر به آواز خواندن نیست اما به جای آن برخلاف همنوعانش قادر است به سرعت راه برود و حتی برقصد. او به خاطر این «نقص» از جمع رانده می‏شود، اما همین نقص به او کمک می‏کند توجه انسان‏ها را به فاجعه‏ طبیعی‏ای که براثر شکار بی‏رویه‏ ماهی‏های قطب در حال وقوع است جلب کند.


از ایده...



تماشای توده‏های حیوانی، قبل از هر چیز هارمونی میان یک توده متحرک را به ذهن خطور می‏سازد و به عبارت دیگر جست‏و‏جوی «هویت فردی» را در میان اعضای یک توده یک دست بی‏معنا جلوه می‏دهد. درست از همین زاویه دید است که درونمایه فیلم «هپی‏فیت» بر مبنای موجودی متفاوت شکل می‏گیرد و فیلم می‏کوشد زیرکانه پیامی ایدئولوژیک را به مخاطب خود القاء کند: سرپیچی از رای بزرگان قوم (که آشکارا و با ظرافت در قامت واعظان مذهبی ظاهر می‏شوند و امر تعلیم و تعلم جوانان را نیز زیر نظر دارند) و جست‏وجوی منجی رهایی‏بخش نه در آسمان‏ها که در زمین پیام ضمنی صریح و روشنی است که در ورای داستان ظاهر «طبیعی» فیلم القاء می‏شود.
دشواری کار فیلم‏ساز نیز از همین نقطه شروع می‏شود: ترسیم ویژگی‏های فردی برای موجوداتی که از نظر فیزیکی تمایز چندانی با یکدیگر ندارند و به علاوه ویژگی خاص اندام‏شان نیز امکان شخصیت‏پردازی متنوع آنها را فراهم نمی‏کند، مسیر دشوار و پر مخاطره‏ای پیش روی فیلم‏ساز‏گشوده است. مسئولیتی که بایستی در سایر جنبه‏های شخصیت‏پردازی پرسوناژها و قبل از همه، صدای آنها تجلی یابد. خصوصا وقتی این اصرار وجود داشته باشد که حیوانات دقیقا در فضای طبیعی‏شان به نمایش گذاشته شوند. برای دستیابی به این هدف، غیر از بهره‏گیری از امکانات صدایی، در طراحی کارکتر پرسوناژها نیز تلاش شده است که هر یک حاوی علامتی مشخصه، هرچند نامحسوس باشند. برای مثال، خود «مومبل» پاپیون خاکستری کمرنگی روی سینه دارد. این تلاش در طراحی ژست و حرکات پرسوناژها نیز مشهود است.



تا قصه... چ


حقیقت دارد که دنیای انیمیشن، برخلاف سینمای زنده هنوز به شدت درگیر قالب‏های داستانی جزمی مشخصی است که شاید علت آن از یک سو ویژگی‏های خود این رسانه و از سوی دیگر خصوصیات مخاطبان آن باشد. ویژگی قصه‏گویی در فیلم‏های انیمیشن نه به تنهایی نقطه ضعف که بلکه نقطه قوت آنها نیز هست. با این حال، فیلم از نقطه نظر داستانی چندان موفق عمل نمی‏کند. و محدودیت‏های آن نیز می‏تواند ناشی از ضرورت‏های محدود شدن به جهان «طبیعی» پرسوناژهاست. بعد از فصل اول فیلم که به شرح نحوه تولد پرسوناژ محوری فیلم اختصاص دارد و راز بزرگ زندگی او را بین پدرش و تماشاگر تقسیم می‏کند، فصل‏های بعدی با افت‏وخیزهای پراکنده‏ای همراه است. به گونه‏ای که نه امکان تحول پرسوناژها (خصوصا پرسوناژ محوری) را فراهم می‏کنند که از لحظه تولد تا پیروزی به توانایی‏ها و قدرت مطلق خود معتقد است (چیزی که با ایدئولوژی دنیای فرد محور مطابقت دارد) نه کشمکش اندک اندک اوج گیرنده و ذره ذره تلنبار شونده فراهم می‏کند تا نیروی انفجاری پایانی فیلم را به وجود آورد. لحظه لحظه فیلم سرشار از حوادث ریز و درشت و خطراتی است که پرسوناژ محوری و همراهانش در برابر آنها، فریادهایی نه از سر ترس که از سر لذت می‏کشند درست مثل وقتی که آدم در پارکی تفریحی از تونل وحشت عبور می‏کند. به این ترتیب، عمل شجاعانه قهرمان در عبور از اقیانوس برای آگاه کردن انسان‏ها از فاجعه طبیعی‏ای که فراهم کرده‏اند نیز چندان قهرمانانه‏ نمود نمی‏یابد. حتی رقص دست‏جمعی پنگوئن‏ها هم در مقابل سرنشینان هلی‏کوپتر چیزی بیش از «خوش رقصی» برای گرفتن لقمه‏ای نان -و نه حق طبیعی خود - ظاهر نمی‏شود. به این ترتیب، می‏توان ادعا کرد که عمل پس گرفتن ماهی نیمه خورده‏ای که «مومبل» در میانه فیلم از چنگ و منقار پرندگان مهاجم بیرون می‏کشد حاوی عمل قهرمانانه‏تری از میلیون‏ها ماهی‏ای است که او با تلاش‏اش به ارمغان می‏آورد. کافیست فیلم را از این نظر با نمونه متناظر آنحداقل از نظر محل زندگی قهرمانان داستان که دریاست- «در جست‏وجوی نمو» مقایسه کنیم. نشانه‏های متعددی می‏توان برشمرد از آنکه «هپی‏فیت» به شدت تحت تاثیر فیلم «در جست‏وجوی نمو» قرار دارد؛ (مثل اینکه پرسوناژ اصلی هر دو فیلم وقتی در تخم هستند آسیب می‏بینند و به نوعی معلول می‏شوند، سفر آنها به دنیای انسان‏ها و خصوصا قرار گرفتن‏شان در آکواریم و...)، اما متاسفانه تحولی را که در پایان «در جست‏وجوی نمو» بین هر دو پرسوناژ محوری می‏بینیم، در این فیلم شاهد نیستیم.


به این مسئله، موضوع سردرگمی فیلمساز در روایت داستان را نیز بایستی افزود. امری که نارسایی‏های تکنیکی چندی را نیز به بار آورده است. از جمله آنجا که قهرمان قدم به سرزمین جدید، یعنی سرزمین «آمیگوها» می‏گذارد و روایت موازی رویدادهای داستان در دو سرزمین مجزا ضروری می‏شود. در این مواقع، گاهی قطع بین سکانس‏ها باعث شکستن فضای روایی فیلم می‏شود.



از قصه تا چ


اما، علی‏رغم تمام آنچه که در مورد ساختار داستانی و روایی فیلم برشمردیم، هپی‏فیت از نظر ساخت جذاب و قابل تامل است. ترکیب بندی‏ نماها، حرکت‏های پیچیده دوربین، موسیقی و خصوصا رقص و آواز دست‏جمعی پرسوناژها لحظه‏هایی دلچسب فراهم آورده است. کارگردان اصرار داشته که برای صحنه‏های رقص دست‏جمعی پنگوئن‏ها هر یک از پرسوناژها ویژگی فردی منحصر به فرد خود را داشته باشند و برای دستیابی به این هدف از تکنیک کپچر موشن برای بازسازی حرکات پرسوناژها استفاده کرده ‏است. شرکت انیمال لاژیک (Animal Logic) که مسئولیت ساختن جلوه‏های ویژه فیلم را برعهده داشته برای تسهیل این امر نسخه توسعه یافته‏ای از ابزارهای تولید کپچر موشن را به کار گرفته است که امکان تبدیل حرکات دسته‏ای ده- بیست نفره از بازیگران را به طور همزمان فراهم می‏آورده و ضمنا این قابلیت را داشته است که کارکترها را در محیطی اختیاری قرار می‏داده است. جرج میلر، کارگردان فیلم، در باره این تجربه گفته است: «بازیگران من روی یک پلاتوی خالی بازی می‏کردند، اما در همان لحظه همتاهای دست و پا چلفتی آنها روی یک پاره یخ فرضی پر از تپه‏ها و بلوک‏های یخ، و از این جور چیزها تکان می‏خوردند. به این ترتیب من می‏توانستم بازی بازیگران را با طبیعت سرزمین مورد نظر وفق بدهم، از آنها بخواهم بلغزند، پرت شوند و غیره. این یک نوع برگ برنده باور نکردنی و یک جور خوشبختی ناب است که بتوان به طور همزمان روی دو دنیا کار و آنها را به دلخواه دست کاری کرد. فکر نمی‏کنم این فیلم را طور دیگری می‏توانستیم بسازیم« . چ



و بالاخره، هر لحظه از فیلم، از طریق تقابلی که بین پنگوئن‏های کوچک و موجودات و پدیده‏های اطرافشان وجود دارد و خصوصا با تاکیدی که در سکانس پایانی فیلم از طریق زوم بک از محل زندگی پنگوئن‏ها به منظومه شمسی صورت می‏گیرد، این احساس به تماشاگر القاء می‏شود که اگرچه موجودی کوچک است اما این توان را دارد که از همه جهان عظیم‏تر باشد و این پیام ایدئولوژیک و حماسی فیلم در ذهن کودکانه ما باورپذیر می‏آید و همین است که نشان می‏دهد ما هنوز به قصه نیازمندیم؛ به جایی که لختی در آن از واقعیت بگریزیم... چ


ق
***


خلاصه داستان فیلم: چ


ماجرای فیلم از آنجا آغاز می‏شود که «ممفیس» پس از وداع با همسرش موقع نیایش دست جمعی پنگوئن‏های نر برای طلب بازگشت خورشید لحظه‏ای غفلت می‏کند و به این ترتیب، تخم جوجه پنگوئن از بین پاهایش در طوفان رها می‏شود. اگرچه بلافاصله تخم را پیدا می‏کند و دوباره بین پاهایش می‏گذارد اما همین وقفه کوتاه موجب می‏شود جوجه‏اش دیرتر از بقیه جوجه‏ها سر از تخم درآورد و برخلاف بقیه پنگوئن‏ها که انگار پاهایی چلاق و زنجیر شده به هم دارند، تند‏تند راه می‏رود و مهم‏تر از آن عاشق رقص است. کمی بعد، تفاوت دیگر «مومبل» نیز از بقیه جوجه پنگوئن‏ها آشکار می‏شود: وقتی جوجه پنگوئن‏ها در کلاس درس آواز حاضر می‏شوند تا راه و رسم آواز خواندن را بیاموزند، معلوم می‏شود که «مومبل» نه تنها صدایی بسیار گوش خراش دارد، بلکه کوچکترین استعدادی نیز در فراگرفتن ریتم آواز ندارد. مهارتی که در دنیای پنگوئن‏ها امری حیاتی محسوب می‏شود زیرا بدون آن از پیدا کردن جفت و ادامه حیات بازمی‏ماند. «ممفیس» و همسرش «نورما» تصمیم می‏گیرند فرزندشان را برای تعلیم نزد استاد آواز بگذارند اما او نیز از عهده تعلیم «مومبل «بد صدا برنمی‏آید. یک روز، وقتی مومبل دور از چشم بقیه تمرین رقص می‏کند گرفتار چند پرنده دریایی می‏شود که سردسته آنها حلقه‏ای به پا دارد. او مشتاقانه فلسفه وجود حلقه را که موجودات بیگانه به دست او بسته‏اند برای «مومبل» تعریف می‏کند. چ


روزها می‏گذرد و جوجه پنگوئن‏ها بزرگ می‏شوند بی‏آنکه در وضعیت تحصیلی «مومبل» پیشرفتی حاصل شده باشد و این در حالی است که «گلوریا» تنها دوست و پنگوئن ماده محبوب او تبدیل به بهترین آوازخوان پنگوئن‏ها شده است. بالاخره روز فارغ‏التحصیلی فرا می‏رسد و همه پنگوئن‏ها بجز «مومبل» موفقیت تحصیلی خود را جشن می‏گیرند. «نورما» که از همان آغاز تفاوت و استعداد متفاوت پسرش را ارج می‏نهاده است و با حفظ روحیه خود برای پسرش هورا می‏کشد و «ممفیس» نیز مجبور به تبعیت می‏شود. بالاخره هنگام قدم گذاشتن پنگوئن‏های جوان به آب فرا می‏رسد و «مومبل» خیلی تصادفی قبل از همه در آب شیرجه می‏زند. در طول مدت شنا، «مومبل» می‏کوشد احساس‏اش را نسبت به «گلوریا» ابراز کند اما عملیات شکار مانع می‏شود» .مومبل» ماهی‏ای را که شکار کرده است به «گلوریا» پیشکش می‏کند اما پرندگان دریایی می‏کوشند آن را از او بربایند. «مومبل» مقاومت می‏کند و عاقبت موفق می‏شود لاشه نیمه خورده شده ماهی را حفظ و آن را به «گلوریا» تقدیم کند. اما شب جشن، «مومبل» با صدای ناهنجار خود برنامه موسیقی را مختل می‏کند و تنها می‏ماند و اینجاست که گرفتار حمله یک شیر دریایی می‏شود. اما پس از تعقیب و گریزهایی موفق به فرار می‏شود و قدم به خشکی می‏گذارد. جایی که پنج پنگوئن «آمیگو» از اهالی «آدلین» شجاعت‏اش را تحسین می‏کنند و او را با خود به میان «آمیگو»ها می‏برند که برخلاف اهالی قبیله «مومبل» روی سنگ‏ریزه‏ها لانه می‏سازند و سنگ‏ریزه همچون سکه میزان مبادلاتشان است. در این سرزمین، برخلاف زادگاهش رقص‏پای «مومبل» مورد تحسین قرار می‏گیرد. «آمیگوها» او را به نزد «لاولیس»، پنگوئن‏ دانا، می‏برند که مدتی را با انسان‏ها زندگی کرده است و گردنبندی از آنها بر گردن دارد. اگرچه او نمی‏تواند پاسخ روشنی به سوال‏هایش دهد. چ «آمیگو»ها تمهیدی می‏چینند تا «مومبل» موقع بازگشت به قبیله تظاهر کند خواندن را یاد گرفته است اما «گلوریا» متوجه ترفند می‏شود و «مومبل» را از خود می‏راند. «مومبل» ناامید نمی‏شود و شروع به رقصیدن می‏کند. «گلوریا» کم کم با ریتم رقص او شروع به خواندن می‏کند. بقیه پنگوئن‏ها نیز با او همراه می‏شوند. چیزی که بزرگان قبیله را خشمگین می‏سازد و مدعی می‏شوند که به این ترتیب قهر رب‏النوع پنگوئن‏ها ادامه خواهد یافت. «مومبل» موجودات بیگانه را مسئول قحطی ماهی معرفی می‏کند. بزرگان منکر وجود چنین موجوداتی می‏شوند و «مومبل » را تهدید می‏کنند که یا مثل بقیه پنگوئن‏ها رفتار کند یا قبیله را ترک سازد. «ممفیس» راز تولد «مومبل» را فاش می‏کند؛ رازی که به عقیده او دلیل غیر عادی بودن «مومبل» است. علی‏رغم فاش شدن این راز، «مومبل» اعلام می‏کند که حاضر نیست خود را عوض کند و قبل از ترک قبیله عهد می‏بندد که جای بیگانگان را پیدا خواهد کرد. چ


در بازگشت به سرزمین «آمیگوها»، «مومبل» به به نزد «لاولیس» می‏رود و از او سوال می‏کند تا از او در مورد محل بیگانگان سوال کند. اما «لاویس» در حال خفه شدن است و قادر به سخن گفتن نیست. «مومبل» و پنج آمیگوی همراهش تصمیم می‏گیرند او را با خود ببرند. «گلوریا» به دیدن «مومبل» می‏رود و قصد دارد با او همراه شود اما «مومبل» به خاطر اینکه نمی‏خواهد «گلوریا» را درگیر ماجرایی خطرناک کرده باشد، او را می‏رنجاند و از خود می‏راند.


«مومبل» و شش آمیگو به راه می‏افتند. در مسیر با فیل‏های دریایی ملاقات می‏کنند، گرفتار طوفان می‏شوند و عاقبت به بندر متروکی می‏رسند؛ جایی که «لاولیس» گردنبندش جادویی‏اش را (که در واقع چیزی جز تسمه پلاستیکی مخصوص بسته‏بندی قوطی نیست) یافته بوده است. در همین زمان آنها گرفتار حمله دو کوسه می‏شوند و در حین تعقیب و گریز از دست آنها گردن‏بند «لاولیس» باز و از خطر خفه شدن نجات می‏یابد. تازه از شر کوسه‏ها خلاص شده‏اند که با کشتی انسان‏ها مواجه می‏شوند. هر طور هست خود را به محل امنی می‏رسانند. «مومبل» از آمیگوها تقاضا می‏کند به پدر و مادرش خبر دهند که قصد دارد مانع از دزدیده شدن ماهی‏هایشان توسط موجودات بیگانه شود. پنگوئن‏ها دور شدن او را می‏بینند و قول می‏دهند قصه شجاعتش را همه جا بگویند. چ


«مومبل» در تعقیب کشتی ماهیگیری خسته و بیهوش به ساحلی می‏رسد که محل زندگی انسان‏هاست و وقتی چشم باز می‏کند خود را در آکواریم یک باغ‏وحش می‏یابد. او تلاش می‏کند بازدیدکنندگان از موزه را متوجه این نکته کند که با صید بی‏رویه ماهی‏ها در حال به نابودی کشاندن نسل پنگوئن‏ها هستند اما تلاش‏هایش برای ارتباط برقرار کردن با انسان‏ها بی‏نتیجه می‏ماند و کم کم ناامید می‏شود. تا اینکه یک روز دختر بچه‏ای با انگشت خود به شیشه آکواریم می‏زند و «مومبل» ناخودآگاه شروع به رقصیدن می‏کند. رقص پنگوئن توجه آدم‏ها را جلب می‏کند و تصمیم می‏گیرند برای پیدا کردن محل زندگی این حیوان نادر دستگاه گیرنده‏ای به بدنش وصل و او را رهایش ‏کنند. به این ترتیب، «مومبل» به زادگاه خود باز می‏گردد و واقعیت امر را برای پنگوئن‏ها توضیح می‏دهد. بزرگان قبیله مرعوب استدلال او می‏شوند. هلکوپتری از راه می‏رسد . همه پنگوئن‏ها می‏رقصند. هلکوپتر تصاویر را به همه جهان مخابره می‏کنند. حرکت‏هایی در حمایت از حق حیات پنگوئن‏ها شکل می‏گیرد و بالاخره گام‏هایی عملی برای حفظ نسل آنها برداشته می‏شود...

Labels:

Thursday, February 01, 2007

زنده به گور

از پیر شدن میترسیدم. از چروک افتادن زیر چشمام وحشت داشتم. اما حالا نگاه کن! ببین به چه روزی افتادم. حتی وقت نکردم پیر بشم. بیخیال نشسته بودم تو ایوون و دونههای درشت برفی رو که روی درختای لختوعور باغ میشستن نگاه میکردم که یههو بیهوا سر رسید.

مرد یه لحظه از کندن دست برداشت. سیگاری گیراند و پک محکمی به آن زد و پرسید:

سکته کردی؟

دوتا، مغزی و قلبی با هم.

واسه سیگاره. زهر مار لعنتی پوک میکنه آدمرو.

سیگاری نبودم.

نبودی؟

نبودم.

مرد با تعجب پک محکم دیگری به سیگارش زد و گفت:

خوب حالا یه پک بزن! خوبه واست. قبل از رفتن اون زیر گرمت میکنه.

دختر کبود شده بود. حس کرد خون توی رگهایش یخ زده است. دستهایش نای حرکت نداشتند. مرد پک محکم دیگری به سیگار زد و آن را گذاشت گوشه لب دختر. بعد خودش دوباره مشغول کندن شد. دختر حرکت دود سیگار گورکن را در ریهها حس کرد و چندشاش شد. مرد سیگار را برداشت و پک آخر را هم زد. بعد تهسیگارش را انداخت توی همون گودال و از آن بیرون آمد. از دور سر و کله یک مشت زن و مرد سیاه پوش پیدا شد. انگار تازه قطعه را پیدا کرده بودند و حالا داشتند نزدیک میشدند. به نظر آدمهای متمولی میآمدند. شاید یک انعامی میدادند. مرد پارچه روی صورت دختر را دوباره پوشاند و قیافه متاثری به خود گرفت. نمیدانست چرا به نظرش رسیده بود با دختر حرف زده است.

Labels: