چای یا قهوه؟

وب نوشته‏های بهرام جلالی‏پور

Friday, November 24, 2006

آبی

بهناز نوشته بود: « سلام، مادر بزرگ چند روز بود حالش خوب نبود. چند روز اومد خونه ما، چند روز رفت خونه خاله فخری، چند روز هم بیمارستان بود. یکشنبه که رفتم بالا از گوشه چشم نگاهم کرد. یک لحظه یاد ننجون افتادم. فردا که رفتم خونه، شب که شد یاد فیلم مادر افتادم. (احساس کردم بهتره الان بدونی. ببخشید)». ش
فهمیدم یا دلم خواست خودم را به نفهمیدن بزنم؟ مگر نه اینکه وقتی فکر چیزی را می‏کنی اتفاق می‏افتد؟ فکر کردم حتما منظورش این است که تلفنی بزنم و احوالی بپرسم. فکر می‏کردم الان که زنگ بزنم و بپرسم: «مادر چطوری؟» هر قدر هم که حالش بد باشد عین همیشه جواب می‏دهد: «مثل پلو تو دوری!» واسه همین وقتی برخلاف همیشه دایی گوشی را برداشت و گفت سه روز است مرده و امروز ختم‏اش است، یکباره گوشی از دستم افتاد. خیلی سخت است که جایی باشی که حتی نتوانی یک داد بکشی. فائزه آریان را برد بیرون. مگر نه اینکه همیشه بهش گفته بودم: «مرد که گریه نمی‏کنه!». حالا می‏دید که مردها هم گریه می‏کنن! آن هم بدتر از بچه‏ها. لابد به همین دلیل به خودش حق داد در حالی که بغض کرده است بگوید: «بابا، دیگه گریه نکن. گریه مال بچه‏هاس!». ش
انصاف نیست. اخبار را ازت مخفی می‏کنند که ناراحت نشوی و بعد یکدفعه در مقابل واقعیتی عظیم قرار می‏گیری و مجبوری آن چیزی را که خودشان ذره‏ذره پذیرفته‏اند و خرده‏خرده هضم کرده‏اند یکدفعه بپذیری. ش
وقتی فائزه و آریان رفتند بیرون، یک ساعتی توی تاریکی، گوشه اطاق چمباتمه زدم و به او فکر کردم. برای اولین بار از خداوند خواستم بهشت و دوزخ واقعا وجود داشته باشند، نه آن طوری که گاهی می‏گوئیم: «بهشت و جهنم تو همین دنیاس!»، نه، واقعا دلم خواست وجود داشته باشند هرچند که به ضرر خودم بود که همه عمر از جاودانگی و ملال آن وحشت داشتم. دلم خواست بهشت و دوزخ وجود داشته باشد فقط برای او؛ برای او که همه عمرش عمیقا آنها را باور داشت و برای او که سهمی از موهبت‏های بهشت‏های زمینی نچشیده بود. ش
***
امروز حالم بهتر است. از صبح، هر جا که می‏روم حس می‏کنم دنبالم است. یاد وقت‏هایی افتادم که با بی‏حوصلگی می‏پرسید: «بهرام، چقدر درس می‏خونی؟ خسته نشدی؟ بسه دیگه!» یا وقتی‏‏هایی که به انبوه کتاب‏های توی کتابخانه‏ام نگاه می‏کرد و می‏گفت: «همه اینا رو خوندی؟ خوب واسه چی نگرشون داشتی؟» و من می‏خندیدم بدون اینکه یادم بیاید اولین کتاب‏های زندگی‏ام را او برایم خواند؛ همان دو تا قصه مصور منظومی که نقاشی‏هایی به سبک نقاشی‏های قهوه‏خانه‏ای داشتند. یادم می‏رود که اولین قصه‏های زندگی ام را او برایم گفت و او بود که کودکی‏ام را به دنیای اسرارآمیز قصه‏ها پیوند زد. ش
الان که در کتابخانه دانشگاه نشسته‏ام و یکدفعه دلم خواست از او بنویسم حتما کنارم نشسته است و دارد یک کتاب را ورق می زند. جوان شده؟ جوان بود. همیشه دلش جوان بود و به همین خاطر است که هیچوقت باور نمی‏کنم رفته باشد. ش
***
عهد کرده بودم که اینجا چیزهایی بنویسم که جنبه عمومی داشته باشند و به حوزه هنر و فرهنگ مربوط شوند اما چه کنم. غربت باعث می‏شود که آدم وقتی دلتنگ است در هر چاهی سر فرو کند و فریاد بکشد. ش

Labels:

Thursday, November 16, 2006

شب حافظ

چهارشنبه شب، بیست و پنجم آبان ماه (پانزدهم نوامبر) – برنامه بزرگداشت حافظ سخن پارسی تحت عنوان «شب حافظ» در کاخ اکتشافات پاریس برگزار شد. در این مراسم، از چارلز هانری دو فوشکور (Charles-Henri de Fouchecour)، ایرانشناس فرانسوی و مترجم دیوان حافظ و جمشید مشایخی، بازیگر پیشکسوت تئاتر، تلویزیون و سینما تجلیل شد و گروه موسیقی سنتی «کوبان» به سرپرستی «ونداد مساح زاده» به اجرای موسیقی پرداختند
این برنامه در میان استقبال گسترده ایرانیان مقیم پاریس و فرانسوی‏های فرهنگ دوست در تالار ورودی کاخ اکتشاف پاریس (همانجایی که یک سال پیشتر و در گرماگرم مناقشه اتمی ایران برنامه علمی «آسمان ایران» را به طور یکطرفه لغو کرده بود) برگزار شد به گونه‏ای که تعدادی از حضار مجبور به نشستن روی پلکان‏های جانبی تالار مدور محل برگزاری مراسم شدند

حجت‏الله ایوبی، رایزن فرهنگی ایران در فرانسه که چند روز قبل به سمت معاون اجتماعی وزیر کشور منصوب شد و به زودی فرانسه را ترک خواهد کرد، برگزاری و اجرای این مراسم را به عهده داشت و علت انتخاب این دو شخصیت را برای تجلیل در شب حافظ انس و الفت آنها در طول دوران طولانی فعالیت حرفه‏ای با خواجه شیراز معرفی کرد
پس از اجرای دلنشین قطعاتی از موسیقی لری توسط گروه «کوبان»، کلیپ کوتاهی از استاد مشایخی به نمایش در آمد که ظاهرا توسط ستاد برگزاری مراسم چهره‏های ماندگار تهیه شده است. در ابتدای این کلیپ که متاسفانه از نظر تکنیکی ضعیف ب
ود، گفت‏و‏گویی درونی وجود دارد که طی آن جمشید مشایخی با نگاه کردن به عکس‏هایی که از پنجاه سال فعالیت هنری برایش باقی مانده ، گله‏مندانه از خود می‏پرسد که حاصل آن همه زحمت چه بوده است. و خود دیگر او پاسخ می‏دهد که «من که نگاه می‏کنم هیچ چیز جز عشق نمی‏بینم»
پس از پخش کلیپ، جمشید مشایخی در میان تشویق حضار بر روی صحنه حاضر شد و قطعه‏ای را که به همین مناسبت آماده کرده بود قرائت کرد و آنگاه «هانری دو فوشکور» را به صحنه دعوت کرد و با تواضعی خاص بر شانه او بوسه زد. «دو فوشکور» ایران‏شناس فرانسوی و نویسنده و مترجم کتاب‏های متعددی در مورد زبان و فرهنگ ایران ا
ست و سال‏ها به انواع مدرس و استاد دانشگاه در اینالکو و دانشگاه سوربن جدید تدریس کرده و مدیر انستیتو ایرانشناسی فرانسه در ایران بوده است. کتاب دیوان جدیدترین اثر اوست که ترجمه کامل دیوان حافظ را در بر می گیرد و به تازگی روانه بازار نشر شده است
نکته جالب توجه مراسم این بود که اعلام شد «دو فوشکور» و مشایخی هر یک به طور جداگانه قبل از شروع مراسم به دیوان حافظ تفال زده و به غزل مشابهی برخورده بودند

در پایان مراسم، دکترعلی آهنی، سفیر ایران در فرانسه و دکتر احمد جلالی
، نماینده ایران در یونسکو، لوح‏های تقدیر و هدایایی را که از طرف خانه فرهنگ تهیه شده بود به «هانری دو فوشکور» و جمشید مشایخی تقدیم کردند.
حسن خطام برنامه نیز اجرای قطعات دیگری از اشعار حافظ توسط گروه «کوبان» بود تا طعم شعر سراسر راز حافظ را در این دیار غریب با خود به خانه بریم

در ابتدای مراسم برگه‏هایی شماره‏دار به عنوان «فال حافظ با جمشید مشایخی» بین حضار توزیع شده و گویا قرار بود مشایخی تفالی به دیوان خواجه شیراز بزند و شماره‏ای را اعلام کند که ظاهرا فراموش کرد. ضمنا قرار بود «علیرضا نادری»، نویسنده و کارگردان تئاتر نیز در این مراسم قطعه نمایشی کوتاهی را با حضور مشایخی روی صحنه ببرد که باز ظاهرا به علت فراهم نبودن امکانات تکنیکی صحنه از برنامه حذف شد. ای کاش برای اجرای برنامه مجری‏ای غیر از خود رایزن فرهنگی در نظر گرفته شده بود تا فارغ از دغدغه‏های مربوط به مدیریت کل مراسم ریتم برنامه را تنظیم و مانع از از دست رفتن طرح اولیه آن می‏شد

دکتر ایوبی، که احتمالا بایستی برنامه «شب حافظ» را آخرین فعالیت فرهنگی او در طول دوران سه ساله سرپرستی خانه فرهنگ ایران در فرانسه دانست، همواره کوشیده است با برگزاری مراسم‏هایی از این دست از یک سو پل ارتباطی نسبتا قابل قبولی برای آشنایی فرانسوی‏های فرهنگ دوست با هنر، فرهنگ و ادب ایران برقرار کند و از سوی دیگر زمینه ارتباط ایرانیان مقیم فرانسه را با وطن‏شان فراهم سازد. از ویژگی‏های بارز ایوبی تلاش برای پیوند زدن فرهنگ باستانی ایران با فرهنگ اسلامی و سعه‏صدر در مقابل نظرات موافق و مخالف بود و همین خصوصیت‏ها باعث می‏شد که کم‏و‏بیش از تیغ انتقاد هر دو دسته در امان بماند و به فعالیت‏های فرهنگی خود ادامه دهد. او همچنین اصرار بسیاری داشت که برنامه‏های ایران در فضاهای معتبر فرهنگی و تاریخی فرانسه برگزار شود و کاخ اکتشافات، محل برگزاری برنامه «شب حافظ» یکی از این محل‏ها بود
پس از پایان برنامه، هنگامی که برگزارکنندگان مراسم به سرعت مشغول جمع کردن صندلی‏ها و پرژکتورها بودند، « دو فوشکور » همانطور که با برخی از حضار گفت‏و‏گو می‏کرد یا عکس می‏گرفت و یا نسخه‏هایی از کتابش را برای آنها امضاء می‏کرد و با لهجه‏ای شیرین ‏گفت انشاءالله تا بیست سال دیگر یک دیوان دیگر ترجمه می‏کنم و ما جواب دادیم انشاءالله


.

Labels:

Tuesday, November 07, 2006

گپ

چند وقت پیش موقع نوشتن مقاله‏‏ای دیدم لازم است برای روشن شدن مباحث به بخش‏هایی از نمایش‏نامه‏هایی ارجاع دهم که ترجیحا به زبان فارسی ترجمه شده‏اند. خوب، برای این کار طبعا به تعدادی نمایشنامه نیاز بود. به همین خاطر ده - دوازده نمایشنامه را فهرست کردم و از خواهرم خواهش کردم آنها را از بین کتاب‏های کتابخانه‏ام که سه چهار سال است توی کارتن هستند جدا کند و از طریق دوست خبرنگاری که برای شرکت در نمایشگاه بین‏المللی خودرو عازم پاریس بود به دستم برساند. اما از آنجا که پیدا کردن کتاب از بین کارتن‏های متعدد دشوار بود، عاقبت به این نتیجه رسیدیم که بهتر است از خیر این کار بگذریم و آنها را از کتابفروشی‏ها تهیه کند. خلاصه، او هم رفته بود و همین کار را کرده بود و نسخه‏هایی از کتاب‏ها را تهیه کرده بود که بعضا ترجمه‏های بهتری نیز می‏شد ازشان پیدا کرد. در مقابل این فرصت پیش آمد که ببینم در آشفته بازار ترجمه و نشر سال‏های اخیر چه اتفاقات جالب و البته تاسف‏باری در حال رخ دادن است
یکی دو هفته پیش موقع نوشتن مقاله کذایی داشتم متن فارسی نمایشنامه «مرگ فروشنده» اثر «آرتور میلر» را مرور می‏کردم به ترجمه «عطاالله نوریان» که متوجه ناهماهنگی‏هایی در متن شدم. چیزهایی وجود داشت که به نظر با هم نمی‏خواندند. متن را با نسخه فرانسه مطابقت دادم و دیدم بعله. ترجمه ایراد دارد. گفتم نکند مترجم فرانسوی نمایشنامه اشتباه کرده باشد. آخر، علی‏رغم این تصور اسطوره ای ایرانی‏ که غربی‏ها را از مابهتران می‏دانیم و خیال می‏کنیم «همه کارشان درست است» و «کارشان حرف ندارد» و «مو لای درزش نمی‏رود» و‏... تجربه این سه چهار ساله زندگی در اینجا به من فهمانده که نه خیر، این خبرها هم نیست و باید هوشیار بود. به هر تقدیر، متن را با نسخه انگلیسی نمایشنامه هم مطابقت دادم و دیدم که متاسفانه و در نهایت شرمندگی خطا از جانب هم‏وطن شریف خودمان بوده است. خوب، البته از آنجا که خطای ترجمه معنای متن را مغلوب نکرده بود، من هم ترجیح دادم سکوت کنم چون دیدم این خرده گیری‏هایم از ترجمه آثار از یک طرف ممکن است باعث این تصور شود که می‏خواهم خود به نوایی برسم و از طرفی دیگر نقش و رسالتی را که برای نقد قائل هستم تا سطح تصحیح متن کاهش دهد. در حالی که نه آن بودم و نه این؛ به عبارتی نه مترجم هستم و نه مصحح
اما جای این گله را محفوظ می‏دانم که گاهی دوستان مترجم توجه نمی‏کنند که ترجمه یک متن، خصوصا متن ادبی مثل داستان و شعر و نمایشنامه فقط انتقال مفهوم کلام و داستان آن نیست. ترجمه این قبیل متون چیزی بسیار فراتر از برگردان واژه به واژه و عبارت به عبارت متن است و بایستی در آنها زمینه دقیق و حتی لحن و سبک اثر و گفتار پرسوناژها منتقل شود. چه برسد به اینکه نه تنها به این مسائل توجه نشده باشد بلکه در همان ترجمه تحت‏اللفظی نیز لغزش صورت گرفته باشد. نمایشنامه «آخرین نوار کراپ» اثر «ساموئل بکت» به ترجمه «پرویز تائیدی» یکی از این موارد است که امروز به طور تصادفی و موقع فیش برداری برای همان مقاله متوجه آن شدم

از آنجا که این نوشته بیشتر لحن گپ و درد دل دارد (و خصوصا به خاطر اجتناب از دامن زدن به همان دو تعبیری که قبلا ذکر کردم)، از وارد شدن به جزئیات ترجمه خودداری می‏کنم و با توضیحی در مورد متن ترجمه شده تلاش می‏کنم - به اصطلاح روزنامه‏نگاران این دوره و زمانه - به تنویر افکار‏عمومی بپردازم
دوستانی که این نمایشنامه نسبتا کوتاه، تک پرسوناژی و یک نفره بکت را مطالعه کرده‏اند، می‏دانند که درونمایه مرکزی آن (البته اگر بتوان در مورد آثار بکت از درونمایه مرکزی حرف زد) این نکته است که جهل آدمی را پایانی نیست. کراپ، پیرمرد سالخورده شصت ساله‏ای است که از همان جوانی عادت داشته خاطرات خود را به جای نوشتن بر روی نوار ضبط کند و در حین شرح خاطرات به اظهار نظر در مورد آنها بپردازد. خاطره ای که پیش روی تماشاگر مرور می‏شود به سی و نه سالگی کراپ مربوط می‏شود (بگذریم که در متن ترجمه شده به سی و یک سالگی او نسبت داده شده است. البته اگر بعدا از خاطره‏ای مربوط به ده دوازده سال قبل‏تر از آن سخنی به میان نیامده بود این مسئله خیلی جدی نمی‏بود؛ ولی خوب چه کسی به خاطرات یک جوانک هجده نوزده ساله علاقه‏مند است؟!) که درست همزمان با لحظه احتضار طولانی مادرش دل به زنی دل می‏بندد و پس از «یک سال مشروب و مالیخولیای مطلق و احتیاج» به وصال او می‏رسد. درست در این لحظه سرخوشی وصال است که در قسمت پایانی نوار کراپ عبارتی به زبان می‏آورد که هم فصل پایانی نمایشنامه است و هم نتیجه‏گیری آن محسوب می‏شود. زیرا قبل از رسیدن به این عبارات نویسنده دو بار کراپ را واداشته که ضبط صوت را خاموش کند. به علاوه، قبل از آن کراپ با پر کردن نواری دیگر این احساس سرخوشی گذشته خود را به باد تمسخر گرفته و از اینکه این ماجرای عشقی به پایان رسیده بوده و دامانش را نگرفته بوده است احساس مسرت کرده است. درست عین همان احساس مسرتی که در نوار مربوط به سی و نه سالگی‏اش از به پایان رسیدن ماجرای عشقی ده دوازده سال قبل‏تر ابراز کرده بود. در نتیجه، عبارت پایانی بایستی نشانگر جهل همیشگی کراپ – و به تبع اولی، انسان- نسبت به لحظه‏ای باشد که در آن است. آقای تائیدی این عبارات را به این شکل ترجمه کرده است: «شاید بهترین سال‏های زندگی من در این نوار ضبط شده باشد چون ظاهرا معرف خوشبختی است اما این خوشبختی را من هیچ وقت دیگر نمی‏خواهم دوباره به دست آورم. نه هیچ وقت. (ص 78) اما همانطور که قبلا نوشتم، کراپ این جملات را وقتی به زبان می‏راند که پس از یک سال به وصال دختر محبوبش رسیده است. لذا، ترجمه درست‏تر عبارات چیزی مثل این است: «شاید بهترین سال‏های عمرم وقتی سپری شد که هنوز شانس خوشبختی وجود داشت. اما من دیگر آنها را نمی‏خواهم. نه، حالا که این آتش را در خود دارم دیگر آن را نمی‏خواهم. البته پیرامون صحت و سقم این ترجمه‏ها بهتر است علمای فن قضاوت کنند. نمی‏دانم، شاید گاهی موقع ترجمه آدم خیلی هم به معنای کلی اثر توجه نکند (این طور است؟) اما سوال من - و البته بیشتر تعجبم- از آقای تائیدی، که به شهادت تصویر مندرج در کتاب نمایش را پیشتر برای شبکه دو تلویزیون بازی کرده است در این است که چطور موقع تحلیل نمایشنامه و بازی نقش متوجه اشکال فنی آن نشده است؟

Labels: