چای یا قهوه؟

وب نوشته‏های بهرام جلالی‏پور

Saturday, December 23, 2006

سقوط آزاد

برای متولد ماه دی

مرد نگاهی به بالهای شکسته فرشته انداخت و با تاسف سر تکان داد. فرشته یک کم ترسیده بود. با این حال سعی کرد ترس و نگرانی خودش را پنهان کند و لبخند بزند. مرد پرسید:

مهم نیست اگر دیگر نتوانید پرواز کنید؟

فرشته کمی فکر کرد. نمیدانست چه جوابی بدهد. میدانست که هنوز خیلی دوست دارد در آسمان اوج بگیرد و بعد یکدفعه به حالت سقوط آزاد خودش را پرت کند طرف سیاره آبی؛ اما نمیدانست چطور میتواند توضیح دهد که دیگر دلش نمی خواهد بازگردد تو آن باغ کسالت بار. ترجیح داد به بهانه مالیدن غوزک پاهایش سکوت کند و جوابی ندهد. مرد دوباره پرسید:

خیلی درد دارید؟

درد نداشت. یعنی داشت. ته دلش یک چیز بود که اذیتش میکرد؛ اما مال زخم های روی پا و بالهای شکستهاش نبود. یک دردی بود از جنس ملال. مرد میخواست برود اما با خودش فکر کرد هر روز که نمیشود یک فرشته دید. دلش میخواست یک کم کنجکاوی به خرج دهد. میخواست در مورد آن بالا سوال کند. درباره چیزهایی که از کودکی شنیده بود و هنوز گاهی فکرش را به خودشان مشغول میکردند. اما به نظرش حال فرشته اصلا مساعد این جور گفتوگوها نبود.

اگر نتوانید دیگر برگردید آن بالا چکار میکنید؟

فرشته شانههایش را بالا انداخت.

جایی دارید بروید؟

کجا را داشت برود؟ هیچ جا. چه کسی را میشناخت؟ هیچ کس.

هیچ آشنایی ندارید؟

شانه هایش را بالا انداخت. سرما رفته بود در تنش. داشت میلرزید.

یک قهوه میخورید؟

قهوه؟

خوب است. گرمتان میکند.

فرشته با بیتفاوتی شانههایش را بالا انداخت. مرد زیر بازوان او را گرفت و آرام بلندش کرد. آنوقت دوتایی به سمت یک کافه راه افتادند. یکی از همان کافههایی که مرد دخترهای اکراینی را برای کار میبرد.

Labels: