وب نوشته‏های بهرام جلالی‏پور

Tuesday, November 07, 2006

گپ

چند وقت پیش موقع نوشتن مقاله‏‏ای دیدم لازم است برای روشن شدن مباحث به بخش‏هایی از نمایش‏نامه‏هایی ارجاع دهم که ترجیحا به زبان فارسی ترجمه شده‏اند. خوب، برای این کار طبعا به تعدادی نمایشنامه نیاز بود. به همین خاطر ده - دوازده نمایشنامه را فهرست کردم و از خواهرم خواهش کردم آنها را از بین کتاب‏های کتابخانه‏ام که سه چهار سال است توی کارتن هستند جدا کند و از طریق دوست خبرنگاری که برای شرکت در نمایشگاه بین‏المللی خودرو عازم پاریس بود به دستم برساند. اما از آنجا که پیدا کردن کتاب از بین کارتن‏های متعدد دشوار بود، عاقبت به این نتیجه رسیدیم که بهتر است از خیر این کار بگذریم و آنها را از کتابفروشی‏ها تهیه کند. خلاصه، او هم رفته بود و همین کار را کرده بود و نسخه‏هایی از کتاب‏ها را تهیه کرده بود که بعضا ترجمه‏های بهتری نیز می‏شد ازشان پیدا کرد. در مقابل این فرصت پیش آمد که ببینم در آشفته بازار ترجمه و نشر سال‏های اخیر چه اتفاقات جالب و البته تاسف‏باری در حال رخ دادن است
یکی دو هفته پیش موقع نوشتن مقاله کذایی داشتم متن فارسی نمایشنامه «مرگ فروشنده» اثر «آرتور میلر» را مرور می‏کردم به ترجمه «عطاالله نوریان» که متوجه ناهماهنگی‏هایی در متن شدم. چیزهایی وجود داشت که به نظر با هم نمی‏خواندند. متن را با نسخه فرانسه مطابقت دادم و دیدم بعله. ترجمه ایراد دارد. گفتم نکند مترجم فرانسوی نمایشنامه اشتباه کرده باشد. آخر، علی‏رغم این تصور اسطوره ای ایرانی‏ که غربی‏ها را از مابهتران می‏دانیم و خیال می‏کنیم «همه کارشان درست است» و «کارشان حرف ندارد» و «مو لای درزش نمی‏رود» و‏... تجربه این سه چهار ساله زندگی در اینجا به من فهمانده که نه خیر، این خبرها هم نیست و باید هوشیار بود. به هر تقدیر، متن را با نسخه انگلیسی نمایشنامه هم مطابقت دادم و دیدم که متاسفانه و در نهایت شرمندگی خطا از جانب هم‏وطن شریف خودمان بوده است. خوب، البته از آنجا که خطای ترجمه معنای متن را مغلوب نکرده بود، من هم ترجیح دادم سکوت کنم چون دیدم این خرده گیری‏هایم از ترجمه آثار از یک طرف ممکن است باعث این تصور شود که می‏خواهم خود به نوایی برسم و از طرفی دیگر نقش و رسالتی را که برای نقد قائل هستم تا سطح تصحیح متن کاهش دهد. در حالی که نه آن بودم و نه این؛ به عبارتی نه مترجم هستم و نه مصحح
اما جای این گله را محفوظ می‏دانم که گاهی دوستان مترجم توجه نمی‏کنند که ترجمه یک متن، خصوصا متن ادبی مثل داستان و شعر و نمایشنامه فقط انتقال مفهوم کلام و داستان آن نیست. ترجمه این قبیل متون چیزی بسیار فراتر از برگردان واژه به واژه و عبارت به عبارت متن است و بایستی در آنها زمینه دقیق و حتی لحن و سبک اثر و گفتار پرسوناژها منتقل شود. چه برسد به اینکه نه تنها به این مسائل توجه نشده باشد بلکه در همان ترجمه تحت‏اللفظی نیز لغزش صورت گرفته باشد. نمایشنامه «آخرین نوار کراپ» اثر «ساموئل بکت» به ترجمه «پرویز تائیدی» یکی از این موارد است که امروز به طور تصادفی و موقع فیش برداری برای همان مقاله متوجه آن شدم

از آنجا که این نوشته بیشتر لحن گپ و درد دل دارد (و خصوصا به خاطر اجتناب از دامن زدن به همان دو تعبیری که قبلا ذکر کردم)، از وارد شدن به جزئیات ترجمه خودداری می‏کنم و با توضیحی در مورد متن ترجمه شده تلاش می‏کنم - به اصطلاح روزنامه‏نگاران این دوره و زمانه - به تنویر افکار‏عمومی بپردازم
دوستانی که این نمایشنامه نسبتا کوتاه، تک پرسوناژی و یک نفره بکت را مطالعه کرده‏اند، می‏دانند که درونمایه مرکزی آن (البته اگر بتوان در مورد آثار بکت از درونمایه مرکزی حرف زد) این نکته است که جهل آدمی را پایانی نیست. کراپ، پیرمرد سالخورده شصت ساله‏ای است که از همان جوانی عادت داشته خاطرات خود را به جای نوشتن بر روی نوار ضبط کند و در حین شرح خاطرات به اظهار نظر در مورد آنها بپردازد. خاطره ای که پیش روی تماشاگر مرور می‏شود به سی و نه سالگی کراپ مربوط می‏شود (بگذریم که در متن ترجمه شده به سی و یک سالگی او نسبت داده شده است. البته اگر بعدا از خاطره‏ای مربوط به ده دوازده سال قبل‏تر از آن سخنی به میان نیامده بود این مسئله خیلی جدی نمی‏بود؛ ولی خوب چه کسی به خاطرات یک جوانک هجده نوزده ساله علاقه‏مند است؟!) که درست همزمان با لحظه احتضار طولانی مادرش دل به زنی دل می‏بندد و پس از «یک سال مشروب و مالیخولیای مطلق و احتیاج» به وصال او می‏رسد. درست در این لحظه سرخوشی وصال است که در قسمت پایانی نوار کراپ عبارتی به زبان می‏آورد که هم فصل پایانی نمایشنامه است و هم نتیجه‏گیری آن محسوب می‏شود. زیرا قبل از رسیدن به این عبارات نویسنده دو بار کراپ را واداشته که ضبط صوت را خاموش کند. به علاوه، قبل از آن کراپ با پر کردن نواری دیگر این احساس سرخوشی گذشته خود را به باد تمسخر گرفته و از اینکه این ماجرای عشقی به پایان رسیده بوده و دامانش را نگرفته بوده است احساس مسرت کرده است. درست عین همان احساس مسرتی که در نوار مربوط به سی و نه سالگی‏اش از به پایان رسیدن ماجرای عشقی ده دوازده سال قبل‏تر ابراز کرده بود. در نتیجه، عبارت پایانی بایستی نشانگر جهل همیشگی کراپ – و به تبع اولی، انسان- نسبت به لحظه‏ای باشد که در آن است. آقای تائیدی این عبارات را به این شکل ترجمه کرده است: «شاید بهترین سال‏های زندگی من در این نوار ضبط شده باشد چون ظاهرا معرف خوشبختی است اما این خوشبختی را من هیچ وقت دیگر نمی‏خواهم دوباره به دست آورم. نه هیچ وقت. (ص 78) اما همانطور که قبلا نوشتم، کراپ این جملات را وقتی به زبان می‏راند که پس از یک سال به وصال دختر محبوبش رسیده است. لذا، ترجمه درست‏تر عبارات چیزی مثل این است: «شاید بهترین سال‏های عمرم وقتی سپری شد که هنوز شانس خوشبختی وجود داشت. اما من دیگر آنها را نمی‏خواهم. نه، حالا که این آتش را در خود دارم دیگر آن را نمی‏خواهم. البته پیرامون صحت و سقم این ترجمه‏ها بهتر است علمای فن قضاوت کنند. نمی‏دانم، شاید گاهی موقع ترجمه آدم خیلی هم به معنای کلی اثر توجه نکند (این طور است؟) اما سوال من - و البته بیشتر تعجبم- از آقای تائیدی، که به شهادت تصویر مندرج در کتاب نمایش را پیشتر برای شبکه دو تلویزیون بازی کرده است در این است که چطور موقع تحلیل نمایشنامه و بازی نقش متوجه اشکال فنی آن نشده است؟

Labels:

0 Comments:

Post a Comment

<< Home