هپی فیت
در بین پنگوئنهای امپراتور، یعنی بزرگترین گونه پنگوئنها، رسم است که پنگوئنهای نر تخمها را تا موقع تولد جوجه پنگوئنها بین رانهای خود نگه میدارند و تمام مدت زمستان برای گرم شدن
از ایده...
تماشای تودههای حیوانی، قبل از هر چیز هارمونی میان یک توده متحرک را به ذهن خطور میسازد و به عبارت دیگر جستوجوی «هویت فردی» را در میان اعضای یک توده یک دست بیمعنا جلوه میدهد. درست از همین زاویه دید است که درونمایه فیلم «هپیفیت» بر مبنای موجودی متفاوت شکل میگیرد و فیلم میکوشد زیرکانه پیامی ایدئولوژیک را به مخاطب خود القاء کند: سرپیچی از رای بزرگان قوم (که آشکارا و با ظرافت در قامت واعظان مذهبی ظاهر میشوند و امر تعلیم و تعلم جوانان را نیز زیر نظر دارند) و جستوجوی منجی رهاییبخش نه در آسمانها که در زمین پیام ضمنی صریح و روشنی است که در ورای داستان ظاهر «طبیعی» فیلم القاء میشود.
دشواری کار فیلمساز نیز از همین نقطه شروع میشود: ترسیم ویژگیهای فردی برای موجوداتی که از نظر فیزیکی تمایز چندانی با یکدیگر ندارند و به علاوه ویژگی خاص اندامشان نیز امکان شخصیتپردازی متنوع آنها را فراهم نمیکند، مسیر دشوار و پر مخاطرهای پیش روی فیلمسازگشوده است. مسئولیتی که بایستی در سایر جنبههای شخصیتپردازی پرسوناژها و قبل از همه، صدای آنها تجلی یابد. خصوصا وقتی این اصرار وجود داشته باشد که حیوانات دقیقا در فضای طبیعیشان به نمایش گذاشته شوند. برای دستیابی به این هدف، غیر از بهرهگیری از امکانات صدایی، در طراحی کارکتر پرسوناژها نیز تلاش شده است که هر یک حاوی علامتی مشخصه، هرچند نامحسوس باشند. برای مثال، خود «مومبل» پاپیون خاکستری کمرنگی روی سینه دارد. این تلاش در طراحی ژست و حرکات پرسوناژها نیز مشهود است.
تا قصه... چ
حقیقت دارد که دنیای انیمیشن، برخلاف سینمای زنده هنوز به شدت درگیر قالبهای داستانی جزمی مشخصی است که شاید علت آن از یک سو ویژگیهای خود این رسانه و از سوی دیگر خصوصیات مخاطبان آن باشد. ویژگی قصهگویی در فیلمهای انیمیشن نه به تنهایی نقطه ضعف که بلکه نقطه قوت آنها نیز هست. با این حال، فیلم از نقطه نظر داستانی چندان موفق عمل نمیکند. و محدودیتهای آن نیز میتواند ناشی از ضرورتهای محدود شدن به جهان «طبیعی» پرسوناژهاست. بعد از فصل اول فیلم که به شرح نحوه تولد پرسوناژ محوری فیلم اختصاص دارد و راز بزرگ زندگی او را بین پدرش و تماشاگر تقسیم میکند، فصلهای بعدی با افتوخیزهای پراکندهای همراه است. به گونهای که نه امکان تحول پرسوناژها (خصوصا پرسوناژ محوری) را فراهم میکنند که از لحظه تولد تا پیروزی به تواناییها و قدرت مطلق خود معتقد است (چیزی که با ایدئولوژی دنیای فرد محور مطابقت دارد) نه کشمکش اندک اندک اوج گیرنده و ذره ذره تلنبار شونده فراهم میکند تا نیروی انفجاری پایانی فیلم را به وجود آورد. لحظه لحظه فیلم سرشار از حوادث ریز و درشت و خطراتی است که پرسوناژ محوری و همراهانش در برابر آنها، فریادهایی نه از سر ترس که از سر لذت میکشند درست مثل وقتی که آدم در پارکی تفریحی از تونل وحشت عبور میکند. به این ترتیب، عمل شجاعانه قهرمان در عبور از اقیانوس برای آگاه کردن انسانها از فاجعه طبیعیای که فراهم کردهاند نیز چندان قهرمانانه نمود نمییابد. حتی رقص دستجمعی پنگوئنها هم در مقابل سرنشینان هلیکوپتر چیزی بیش از «خوش رقصی» برای گرفتن لقمهای نان -و نه حق طبیعی خود - ظاهر نمیشود. به این ترتیب، میتوان ادعا کرد که عمل پس گرفتن ماهی نیمه خوردهای که «مومبل» در میانه فیلم از چنگ و منقار پرندگان مهاجم بیرون میکشد حاوی عمل قهرمانانهتری از میلیونها ماهیای است که او با تلاشاش به ارمغان میآورد. کافیست فیلم را از این نظر با نمونه متناظر آن – حداقل از نظر محل زندگی قهرمانان داستان که دریاست- «در جستوجوی نمو» مقایسه کنیم. نشانههای متعددی میتوان برشمرد از آنکه «هپیفیت» به شدت تحت تاثیر فیلم «در جستوجوی نمو» قرار دارد؛ (مثل اینکه پرسوناژ اصلی هر دو فیلم وقتی در تخم هستند آسیب میبینند و به نوعی معلول میشوند، سفر آنها به دنیای انسانها و خصوصا قرار گرفتنشان در آکواریم و...)، اما متاسفانه تحولی را که در پایان «در جستوجوی نمو» بین هر دو پرسوناژ محوری میبینیم، در این فیلم شاهد نیستیم.
به این مسئله، موضوع سردرگمی فیلمساز در روایت داستان را نیز بایستی افزود. امری که نارساییهای تکنیکی چندی را نیز به بار آورده است. از جمله آنجا که قهرمان قدم به سرزمین جدید، یعنی سرزمین «آمیگوها» میگذارد و روایت موازی رویدادهای داستان در دو سرزمین مجزا ضروری میشود. در این مواقع، گاهی قطع بین سکانسها باعث شکستن فضای روایی فیلم میشود.
از قصه تا… چ
اما، علیرغم تمام آنچه که در مورد ساختار داستانی و روایی فیلم برشمردیم، هپیفیت از نظر ساخت جذاب و قابل تامل است. ترکیب بندی نماها، حرکتهای پیچیده دوربین، موسیقی و خصوصا رقص و آواز دستجمعی پرسوناژها لحظههایی دلچسب فراهم آورده است. کارگردان اصرار داشته که برای صحنههای رقص دستجمعی پنگوئنها هر یک از پرسوناژها ویژگی فردی منحصر به فرد خود را داشته باشند و برای دستیابی به این هدف از تکنیک کپچر موشن برای بازسازی حرکات پرسوناژها استفاده کرده است. شرکت انیمال لاژیک (Animal Logic) که مسئولیت ساختن جلوههای ویژه فیلم را برعهده داشته برای تسهیل این امر نسخه توسعه یافتهای از ابزارهای تولید کپچر موشن را به کار گرفته است که امکان تبدیل حرکات دستهای ده- بیست نفره از بازیگران را به طور همزمان فراهم میآورده و ضمنا این قابلیت را داشته است که کارکترها را در محیطی اختیاری قرار میداده است. جرج میلر، کارگردان فیلم، در باره این تجربه گفته است: «بازیگران من روی یک پلاتوی خالی بازی میکردند، اما در همان لحظه همتاهای دست و پا چلفتی آنها روی یک پاره یخ فرضی پر از تپهها و بلوکهای یخ، و از این جور چیزها تکان میخوردند. به این ترتیب من میتوانستم بازی بازیگران را با طبیعت سرزمین مورد نظر وفق بدهم، از آنها بخواهم بلغزند، پرت شوند و غیره. این یک نوع برگ برنده باور نکردنی و یک جور خوشبختی ناب است که بتوان به طور همزمان روی دو دنیا کار و آنها را به دلخواه دست کاری کرد. فکر نمیکنم این فیلم را طور دیگری میتوانستیم بسازیم« . چ
و بالاخره، هر لحظه از فیلم، از طریق تقابلی که بین پنگوئنهای کوچک و موجودات و پدیدههای اطرافشان وجود دارد و خصوصا با تاکیدی که در سکانس پایانی فیلم از طریق زوم بک از محل زندگی پنگوئنها به منظومه شمسی صورت میگیرد، این احساس به تماشاگر القاء میشود که اگرچه موجودی کوچک است اما این توان را دارد که از همه جهان عظیمتر باشد و این پیام ایدئولوژیک و حماسی فیلم در ذهن کودکانه ما باورپذیر میآید و همین است که نشان میدهد ما هنوز به قصه نیازمندیم؛ به جایی که لختی در آن از واقعیت بگریزیم... چ
ق
***
خلاصه داستان فیلم: چ
ماجرای فیلم از آنجا آغاز میشود که «ممفیس» پس از وداع با همسرش موقع نیایش دست جمعی پنگوئنهای نر برای طلب بازگشت خورشید لحظهای غفلت میکند و به این ترتیب، تخم جوجه پنگوئن از بین پاهایش در طوفان رها میشود. اگرچه بلافاصله تخم را پیدا میکند و دوباره بین پاهایش میگذارد اما همین وقفه کوتاه موجب میشود جوجهاش دیرتر از بقیه جوجهها سر از تخم درآورد و برخلاف بقیه پنگوئنها که انگار پاهایی چلاق و زنجیر شده به هم دارند، تندتند راه میرود و مهمتر از آن عاشق رقص است. کمی بعد، تفاوت دیگر «مومبل» نیز از بقیه جوجه پنگوئنها آشکار میشود: وقتی جوجه پنگوئنها در کلاس درس آواز حاضر میشوند تا راه و رسم آواز خواندن را بیاموزند، معلوم میشود که «مومبل» نه تنها صدایی بسیار گوش خراش دارد، بلکه کوچکترین استعدادی نیز در فراگرفتن ریتم آواز ندارد. مهارتی که در دنیای پنگوئنها امری حیاتی محسوب میشود زیرا بدون آن از پیدا کردن جفت و ادامه حیات بازمیماند. «ممفیس» و همسرش «نورما» تصمیم میگیرند فرزندشان را برای تعلیم نزد استاد آواز بگذارند اما او نیز از عهده تعلیم «مومبل «بد صدا برنمیآید. یک روز، وقتی مومبل دور از چشم بقیه تمرین رقص میکند گرفتار چند پرنده دریایی میشود که سردسته آنها حلقهای به پا دارد. او مشتاقانه فلسفه وجود حلقه را که موجودات بیگانه به دست او بستهاند برای «مومبل» تعریف میکند. چ
روزها میگذرد و جوجه پنگوئنها بزرگ میشوند بیآنکه در وضعیت تحصیلی «مومبل» پیشرفتی حاصل شده باشد و این در حالی است که «گلوریا» تنها دوست و پنگوئن ماده محبوب او تبدیل به بهترین آوازخوان پنگوئنها شده است. بالاخره روز فارغالتحصیلی فرا میرسد و همه پنگوئنها بجز «مومبل» موفقیت تحصیلی خود را جشن میگیرند. «نورما» که از همان آغاز تفاوت و استعداد متفاوت پسرش را ارج مینهاده است و با حفظ روحیه خود برای پسرش هورا میکشد و «ممفیس» نیز مجبور به تبعیت میشود. بالاخره هنگام قدم گذاشتن پنگوئنهای جوان به آب فرا میرسد و «مومبل» خیلی تصادفی قبل از همه در آب شیرجه میزند. در طول مدت شنا، «مومبل» میکوشد احساساش را نسبت به «گلوریا» ابراز کند اما عملیات شکار مانع میشود» .مومبل» ماهیای را که شکار کرده است به «گلوریا» پیشکش میکند اما پرندگان دریایی میکوشند آن را از او بربایند. «مومبل» مقاومت میکند و عاقبت موفق میشود لاشه نیمه خورده شده ماهی را حفظ و آن را به «گلوریا» تقدیم کند. اما شب جشن، «مومبل» با صدای ناهنجار خود برنامه موسیقی را مختل میکند و تنها میماند و اینجاست که گرفتار حمله یک شیر دریایی میشود. اما پس از تعقیب و گریزهایی موفق به فرار میشود و قدم به خشکی میگذارد. جایی که پنج پنگوئن «آمیگو» از اهالی «آدلین» شجاعتاش را تحسین میکنند و او را با خود به میان «آمیگو»ها میبرند که برخلاف اهالی قبیله «مومبل» روی سنگریزهها لانه میسازند و سنگریزه همچون سکه میزان مبادلاتشان است. در این سرزمین، برخلاف زادگاهش رقصپای «مومبل» مورد تحسین قرار میگیرد. «آمیگوها» او را به نزد «لاولیس»، پنگوئن دانا، میبرند که مدتی را با انسانها زندگی کرده است و گردنبندی از آنها بر گردن دارد. اگرچه او نمیتواند پاسخ روشنی به سوالهایش دهد. چ «آمیگو»ها تمهیدی میچینند تا «مومبل» موقع بازگشت به قبیله تظاهر کند خواندن را یاد گرفته است اما «گلوریا» متوجه ترفند میشود و «مومبل» را از خود میراند. «مومبل» ناامید نمیشود و شروع به رقصیدن میکند. «گلوریا» کم کم با ریتم رقص او شروع به خواندن میکند. بقیه پنگوئنها نیز با او همراه میشوند. چیزی که بزرگان قبیله را خشمگین میسازد و مدعی میشوند که به این ترتیب قهر ربالنوع پنگوئنها ادامه خواهد یافت. «مومبل» موجودات بیگانه را مسئول قحطی ماهی معرفی میکند. بزرگان منکر وجود چنین موجوداتی میشوند و «مومبل » را تهدید میکنند که یا مثل بقیه پنگوئنها رفتار کند یا قبیله را ترک سازد. «ممفیس» راز تولد «مومبل» را فاش میکند؛ رازی که به عقیده او دلیل غیر عادی بودن «مومبل» است. علیرغم فاش شدن این راز، «مومبل» اعلام میکند که حاضر نیست خود را عوض کند و قبل از ترک قبیله عهد میبندد که جای بیگانگان را پیدا خواهد کرد. چ
در بازگشت به سرزمین «آمیگوها»، «مومبل» به به نزد «لاولیس» میرود و از او سوال میکند تا از او در مورد محل بیگانگان سوال کند. اما «لاویس» در حال خفه شدن است و قادر به سخن گفتن نیست. «مومبل» و پنج آمیگوی همراهش تصمیم میگیرند او را با خود ببرند. «گلوریا» به دیدن «مومبل» میرود و قصد دارد با او همراه شود اما «مومبل» به خاطر اینکه نمیخواهد «گلوریا» را درگیر ماجرایی خطرناک کرده باشد، او را میرنجاند و از خود میراند.
«مومبل» و شش آمیگو به راه میافتند. در مسیر با فیلهای دریایی ملاقات میکنند، گرفتار طوفان میشوند و عاقبت به بندر متروکی میرسند؛ جایی که «لاولیس» گردنبندش جادوییاش را (که در واقع چیزی جز تسمه پلاستیکی مخصوص بستهبندی قوطی نیست) یافته بوده است. در همین زمان آنها گرفتار حمله دو کوسه میشوند و در حین تعقیب و گریز از دست آنها گردنبند «لاولیس» باز و از خطر خفه شدن نجات مییابد. تازه از شر کوسهها خلاص شدهاند که با کشتی انسانها مواجه میشوند. هر طور هست خود را به محل امنی میرسانند. «مومبل» از آمیگوها تقاضا میکند به پدر و مادرش خبر دهند که قصد دارد مانع از دزدیده شدن ماهیهایشان توسط موجودات بیگانه شود. پنگوئنها دور شدن او را میبینند و قول میدهند قصه شجاعتش را همه جا بگویند. چ
«مومبل» در تعقیب کشتی ماهیگیری خسته و بیهوش به ساحلی میرسد که محل زندگی انسانهاست و وقتی چشم باز میکند خود را در آکواریم یک باغوحش مییابد. او تلاش میکند بازدیدکنندگان از موزه را متوجه این نکته کند که با صید بیرویه ماهیها در حال به نابودی کشاندن نسل پنگوئنها هستند اما تلاشهایش برای ارتباط برقرار کردن با انسانها بینتیجه میماند و کم کم ناامید میشود. تا اینکه یک روز دختر بچهای با انگشت خود به شیشه آکواریم میزند و «مومبل» ناخودآگاه شروع به رقصیدن میکند. رقص پنگوئن توجه آدمها را جلب میکند و تصمیم میگیرند برای پیدا کردن محل زندگی این حیوان نادر دستگاه گیرندهای به بدنش وصل و او را رهایش کنند. به این ترتیب، «مومبل» به زادگاه خود باز میگردد و واقعیت امر را برای پنگوئنها توضیح میدهد. بزرگان قبیله مرعوب استدلال او میشوند. هلکوپتری از راه میرسد . همه پنگوئنها میرقصند. هلکوپتر تصاویر را به همه جهان مخابره میکنند. حرکتهایی در حمایت از حق حیات پنگوئنها شکل میگیرد و بالاخره گامهایی عملی برای حفظ نسل آنها برداشته میشود...
Labels: پویانمایی
0 Comments:
Post a Comment
<< Home