وب نوشته‏های بهرام جلالی‏پور

Thursday, January 11, 2007

دختری که راه‏های زمین را نمی‏شناخت

این بار همینطوری بی‏اختیار دستش را بلند کرده بود که اتومبیل درب و داغانی جلویش ترمز کرد. راننده هنوز مات بود: به جای تمام آن ماشین‏های شیک و «کلاس بالا»ای که آن موقع شب رژه می‏رفتند و پر بودند از جوانان نیمه مستی که شنگول و سر حال آواز می‏خواندند، این دختر خانم زیبا برای او دست بلند کرده بود. برای همین سعی کرد حداقل رفتارش مقبول و مبادی آداب باشد. اما مگر میشد با این جور دخترها مودبانه حرف زد:

– خوب، پس چرا معطلی؟

– ...؟

– بپر بالا دیگه!

و خودش در را باز کرد. دختر لحظه‏ای مکث کرد و بعد سوار شد. حالا ماشین روشن نمی‏شد. راننده زیر لب غرولند کرد: « مصبت رو شکر...» بعد، وقتی خیالش تخت شد که نه خیر، این ماشین دیگه به این سادگی‏ها روشن نمی‏شود، دستی را کشید و نگاهی خریدار به سرتا پای دختر انداخت:

– مال کجایی خانم خوشگله؟

دختر آسمان را نشان داد:

– اون بالا. اون که از بقیه کم نورتره.

مرد خندید:

– اه! بارک الله. معلومه اصل اصل زدی هان! توپ توپی. حالا اینجا چیکار می‏کنی؟ تو این بیابون؟

دختر با صدایی که به سختی شنیده می شد جواب داد:

– حوصله‏ام سر رفته بود. تنها بودم.

مرد دوباره خندید. نفس دختر داشت بند می‏آمد. دست برد طرف شیشه.

– صبر کن بابا، راه داره.

بعد دستگیره بالابر سمت راننده را در آورد و به بهانه پائین کشیدن شیشه بغلی سمت مسافر – شیشه‏ای که می‏دانست خراب است و اصلا پائین نمی‏آید – خم شد روی زانوان دختر و یک دل سیر او را بو کرد. بعد دست برد طرف سینه‏اش که دختر وحشت زده خود را عقب کشید و عق زد روی مرد. مرد در حالی که با دستمال کهنه‏ای گردنش را پاک می کرد در را باز کرد و با خشونت بیرون را نشان داد:

– هری! برو بغل همون مادر ژنده هایی که تا حالا می‏چلوندنت.

دختر در هوای باز نفس عمیقی کشید.

– آره، ما کلاسمون پائینه. بوی گریس می‏دیم. اما انقدر مرد هستیم که وقتی میوه خوردیم پوستش‏رو نندازیم زیر پای بقیه. عزت زیاد!

و چنان با غیظ سوئیچ را چرخاند که ماشین به کار افتاد. مرد ریشخند زد:

– بابا قدم‏ات هم ماشاءالله نحس است.

و گاز داد و دور شد. دختر لحظه‏ای به دود سیاهی که پشت سر ماشین جا می‏ماند نگاه کرد. هنوز گاهی اتومبیل‏هایی می‏گذشتند. اما بعد از این تجربه سوم، ترجیح داد برگردد و به سمت عمق بیابان برود. جایی که همان روز صبح، موقت رسیدن به زمین، با مار کبری ملاقات کرده بود.

Labels:

2 Comments:

Anonymous Anonymous said...

چقدرقشنگ بود

12:59 PM  
Anonymous Anonymous said...

دختری که راهای زمین را نمی شناخت.!!
چه افسرده کنند..

2:44 PM  

Post a Comment

<< Home