وب نوشته‏های بهرام جلالی‏پور

Friday, January 05, 2007

مرغ دریایی

قبل از هر چیز باید یک جفت کفش پیدا میکرد. از پابرهنه راه رفتن بدش نیامده بود. راه رفتن روی ماسههای مرطوب احساس غریبی بهش میداد اما فکر کرد با این سر و وضع که نمیشود رفت وسط دهکده. نور کم رنگ فانوسهای رنگارنگ و صدای گنک موسیقیای را که از دور میآمد میشناخت. بارها تا کنار ساحل آمده بود و همانجا بود که برای اولین بار ماهیگیر غریبهای را دیده بود و پیپ کشیدنش کنجکاوش کرده بود. عاشق شده بود؟ نه بابا عشق چیه؟ دلش میخواست دنیای بیرون را هم تجربه کند. فقط همین.

دلش تند تند میزد. نمیدانست چه چیزی در انتظارش است. چه کار باید میکرد؟ همین طور مستقیم میرفت و در یکی از این خانهها را میزد و تقاضا میکرد بهش کفش و لباس بدهند؟

شنا میکردید؟ تو این موقع شب؟

سرش را برگرداند. همان ماهیگیر غریبه بود با پیپاش. لغزش نگاه کنجکاوانه مرد را روی بدن عریانش حس کرد. کمی معذب شد اما به روی خودش نیاورد. حتی حس کرد که انگار بدش هم نیامده است. هیچ وقت قبلا اجازه نداشت بگذارد چشم آدمها بهش بیفتد اما حالا که پیش آمده بود به نظرش چیز فاجعهای نمیآمد.

– بهتر است زودتر یک چیزی بپوشید. حولهتان کجاست؟

– حوله؟

مرد بالاپوش خود را روی دوش او انداخت:

– خوبه انقدر راحت هستید اما دیگه بهتر است خودتان را بپوشانید. ممکن است سرما بخورید.

باید کمی جسارت به خرج میداد وگرنه سوءظن مرد را برمیانگیخت:

– شما ماهی گیرید؟

– ادایشان را در میآورم.

–هان؟

–تقلید میکنم. واسه نوشتن یک داستان

دختر هیجان زده شد:

– پس نویسندهاید!

– ادایش را در میآورم.

– هان؟

مرد خندید:

– منظورم این است که فقط سعی میکنم بنویسم.

ماهیهایی را که توی تور پائین و بالا می‏پریدند انداخت توی آب. دختر برای یک لحظه دلش برای خانه تنگ شد. مرد پرسید:

– شما اهل کجائید؟

– اهل... همین نزدیکیها.

– هان! پس محلی هستید. تا حالا ندیده بودم محلیها تفریحی شنا کنند. اون هم شب.

فکری مثل برق از سرش گذشت:

– خیلی اینجا نمیآیم. فقط ایام تعطیلات. وقتی اجرا ندارم.

– وه! پس بازیگرید.

سعی کرد با همان لحن مرد جواب دهد:

– ادایشان را در میآورم.

مرد خندید. دختر هم خندید.

– چه خوب، من دارم یک نمایشنامه مینویسم. شاید بتوانید کمک کنید. در مورد پری دریایی کنجکاوی است که بالههایش را با یک جفت پا عوض میکند تا بتواند برود ببیند روی زمین چه خبر است.

نزدیک بود چشمانش از حدقه بیرون بیفتد اما به سختی جلوی تعجب خوش را گرفت:

– جالب است. آخرش چی میشه؟

– هنوز نمیدانم.

– چرا؟

– نمیدانم بعد از دیدن آن چیزهایی که روی خشکی میبیند باز هم دلش بخواهد برگردد به دریا یا نه.

چشمانش را به آب دوخت و با لحن حزنانگیزی که به سختی میشد پنهانش کرد گفت:

– بستگی دارد.

– بستگی؟ به چی؟

– به چیزهایی که میبیند.

– یا بلاهایی که سرش میآید.

– دقیقا

– یعنی اگر ناخوشایند باشد برمیگردد؟

– برعکس!

حالا نوبت مرد بود که از چشمهایش از تعجب گرد شود:

– چطور؟

شانههایش را بالا انداخت و خندید:

– واسه اینکه خوشایندی چیز ملالانگیزی است.

چنان آشکارا لرزید که مرد متوجه شد:

– دیدید گفتم. سرما خوردید. برویم، یک چایی داغ حالتان را جا میآورد. راستی اسمتان را نگفتید؟

Labels:

0 Comments:

Post a Comment

<< Home