وب نوشته‏های بهرام جلالی‏پور

Monday, February 14, 2005

انسان- زباله دان

Matei Visniec

متیو ویسنی ئک (Matei Visniec), نمایشنامه نویس, شاعر و روزنامه نگار متولد 1956 در رومانی است. حدود بیست نمایشنامه نوشته است که همه در زمان خود گرفتار تیغ سانسور شده اند. در 1977 به فرانسه آمده, درخواست تبعیت سیاسی کرده , به عنوان خبرنگار در رادیو بین المللی فرانسه مشغول به کار شده است و از آن پس, شروع کرده است به نوشتن نمایشنامه هایش به زبان فرانسه. با این حال, آثارش در رومانی بیش از هر نمایشنامه نویس دیگری کار شده است.

خیلی تصادفی باهاش آشنا شدم. داشتم تو کتابخانه در ردیف نمایشنامه ها دنبال یکی از نمایشنامه های میشل ویناور می گشتم که به یه کتاب ازش برخوردم: "تئاتر تجزیه شده یا انسان- زباله" (Théâtre décomposé ou l'homme-poubelle) با توضیح فرعی "متن هایی برای یک نمایش- دیالوگ مونولوگ" (Textes pour un spectacle-dialogue de monologues). اول عنوان کتاب بود که توجهم را جلب کرد و بعد نام جرج بانو, استاد "پاریس سه" که یک مقدمه بر آن نوشته بود. همانجا یکی دو صفحه اول کتاب را مرور کردم. مجموعه ای از داستان های کوتاه طنز می نمود که لحن تلخ سیاسی نویسندگان اروپای شرقی را در زمان جنگ سرد به ذهن تداعی می کرد. با این حال در خود چیزی داشت که آدم را به دنبال می کشید آنطور که تا تمامش نکردم نتوانستم آنرا زمین بگذارم.

کتاب مجموعه ای از24 قطعه به گونه تک گویی (مونولوگ) یا گفت و گویی (دیالوگ) است که به تعبیر خود نویسنده, همچون تکه های یک آینه شکسته (که حتی برخی قطعات آن مفقود شده است) در کنار هم قرار گرفته اند و با هر دوباره چینی می توانند تصویر دیگرگونه ای را به نمایش بگذارند. و از این روست که نویسنده به عنوان مقدمه تاکید کرده است که هیچ گونه نظمی را برای این قطعات پیشنهاد نخواهد کرد. حتی نوشته است که با این کار قصد داشته تنها اجباری که سر راه کارگردان می گذارد "آزادی مطلق" او باشد.

این کار او, از طرفی, مسیر نویسندگان "تئاتر روزمره" را به ذهن متبادر می کند که با بهره گیری از نوعی مونتاژ سینمایی واحد های متنی در جست و جوی فراهم آوردن امکان بازآفرینی های مکرر رویدادها و معانی بودند و از طرفی, منش فروتنانه نویسنده ای را نشان می دهد که عملا خواسته است در مسیر حرکت کارگردان تئاتر نادیده بماند0 درست خلاف جهت نویسندگانی که به دنبال تثبیت جایگاه نمایشنامه نویس در فرایند خلق اثر نمایشی اند.

اما درباره قطعات اثر: اگرچه در نگاه نخست ممکن است این قطعات کاملا مستقل از هم به نظر رسند (تا آنجا که کتاب مجموعه ای داستان کوتاه پنداشته شود) اما به مرور رشته ای از وابستگی های درونمایه ای و ساختاری از دل اثر رخ می نمایند. هر قطعه نیز به نوبه خود, به گونه ای لطیفه وار, زنجیره ای است از یک انرژی که اندک اندک تلنبار می شود تا در نقطه پایانی قطعه با انفجار خود خواننده را در برابر شهودی از یک موقعیت انسانی قرار دهد.

انتخاب یک قطعه از قطعات کتاب برای نقل در اینجا کار سختی بود. با خودم کلی کلنجار رفتم تا یکی را انتخاب کنم. دست آخر تصمیم گرفتم قطعه سوم را بیاورم که در قالب دیالوگ نوشته شده است. اگر چه قطعات مونولوگ اثر نیز کمتر نمایشی نیستند. زیرا همواره طرف مخاطب تک گویی به وضوح و روشنی تمام دیده می شود. در واقع قطعات مونولوگ اثر دیالوگ هایی هستند که گفتار طرف دوم آن تنها در گفتار طرف اول است که نمود می یابد و این رویکرد, به نظر من, اگر نو نباشد دست کم با بداعت تمام به کار گرفته شده است. این هم قطعه سوم کتاب:

"صدا در تاریکی 1"

- آقا!

- بله؟

- این حیوون کوچولو که چهار تا دهن داره مال شماس؟

- مال منه, بله!

- اگه درست فهمیده باشم, داره انگشتای پاهامو می جوه, اینطور نیست؟

- بله, درسته, اون همیشه گشنه س.

- هیچوقت یه همچین موجودی ندیدم.

- فکر می کنم که آخرین از نوع خودش باشه.

- عجیبه. اون پشت ساق پاهامو گاز می زنه و من هیچی حس نمی کنم.

- همینطوره: همیشه خیلی دوستانه کارشو می کنه.

- معمولا چی می خوره؟

- گوشت, آقا, فقط گوشت تازه.

- فکر می کنین که منو به طور کامل خواهد خورد؟

- بله, آقا. وقتی اون شروع میکنه به لمبوندن کسی دیگه هیچکس نمیتونه جلودارش بشه.

- خیلی که گردش نمی برینش.

- یک یا دو بار در سال بیرون میریم.

- پس بد شانسی من بود که از اینجا رد می شدم.

- شما مبتلا به بی خوابی هستین؟

- من هیچوقت نمی تونم قبل از ساعت چهار صبح بخوابم. از عوارض جنگه. من پزشک ارتش بودم.

- جدی؟ منم تو بخش لوازم بهداشتی کار می کردم.

- اسم من کونتزه. دکتر کونتز.

- خوشوقتم. اسم من بارتولومه ست.

- اما اون چطور می تونه یه آدم رو قورت بده و در عین حال باعث لذت اون بشه؟

- شگردشه. اون از دست و پا شروع میکنه...

- می بینم, نسبتا سریع پیش میره.

- واسه اینه که شما تقریبا آروم هستین. بعضی ها سرو صدا می کنن و اون خوشش نمی یاد.

- چقدر دیگه زنده می مونم؟

- حدود پنج دقیقه.

- یه پاکت سیگار تو جیبمه. ممکنه یکی واسم آتیش کنین؟

- با کمال میل.

- مرسی.

- چیز دیگه نمی خواین؟ واسه همسرتون پیغامی ندارین؟

- نه, من کاملا تنها هستم.

- تنهایی سخته. منو مضطرب می کنه.

- بله, اما شما حیوون کوچولوتونو دارین...

- نمی دونین چقدربد غذاس.

- رسید به آلت تناسلیم.

- همه چی رو در موردش امتحان کرده ام. می خواستم گیاهخوارش کنم.

- آه, چقدر خودم رو سبک احساس می کنم! رسید به قلبم.

- می خواستم بهش یاد بدم آب بخوره. باورتون میشه که این جونور هیچوقت به آب نزدیک نمیشه؟

- رسید به گردنم.

- در حقیقت, اگر درست نگاهش کنین, می بینین که حتی بدون اینکه نفس بکشه زندگی می کنه.

- الان درست داره تو چشام نگاه می کنه. فکر می کنین حاضر بشه زبون مو درآره؟

- بله, اما هیچ وقت حرفاتون رو یادش نمیره.

Labels:

0 Comments:

Post a Comment

<< Home