وب نوشته‏های بهرام جلالی‏پور

Sunday, January 02, 2005

قصه یک گاو

گاو یک روز که در مزرعه از سختی کار به تنگ می آید. آهی می کشد و آرزو می کند که ای کاش حداقل جای دهقان بود. هان دم دعایش مستجاب می شود و غروب, آقای گاو دهقان بی نوا را در آغل جای می دهد و به جای او پای در کلبه می گذارد. اگرچه آن شب آقای گاو شام ساده ای را که زن دهقان آماده کرده است با ولع تمام می خورد و با سرخوشی تمام کنار او می خوابد, اما چند روزی نمی گذرد که در می یابد از همان افساری که دهقان بر او می بسته عمریست که به دهان خودش هم بسته است و بلکه محکمترش. تنها تعجب آقای گاو ازآن است که چرا پیشتر این افسار را نمی دیده است؟

اگرچه یک بار دیگر خداوند دعایش را مستجاب می کند و باز به آغل تاریک و بد بو باز می گردد اما به خاطر می سپارد که دیگر چنین آرزوهای حماقت باری نکند زیرا همیشه این بخت وجود ندارد که خداوند دوباره او را به جای اولش بازگرداند.

البته بعد از آن گاو قصه ما روزی یک نان می خورد و هزار تا شکر می کند که گاو است اما دهقان بی نوا دیگر دهقان بشو نیست و رویای همان یک شب گوشه آغل را در سر می پرورد و آه می کشد. شاید هم خیال می کند خواب دیده است و هرگز روزگاربرای شبی نیز با او مهربانتر نبوده است. زن دهقان هم هنوز نفهمیده است که چطور دهقان یک شب چنان قریبانه او را در آغوش گرفت و بوسید اما باز همان آدم سابقی شد که قدر یک گاو هم از عشق بازی سررشته ندارد؟ خوب, خیلی سوال ها هست که جواب ندارد. یکیش هم این که این قصه یعنی چی؟

Labels:

1 Comments:

Anonymous ye khanande said...

kheily bahal bood...

7:59 AM  

Post a Comment

<< Home