وب نوشته‏های بهرام جلالی‏پور

Friday, February 04, 2005

مدآ به روایت ژان پل ونزل


نمیدونم ازژان پل ونزل (Jean Paul Wenzel) چیزی به فارسی ترجمه شده یا نه؟ در هر صورت, یک نمایشنامه کوتاه ازش خوندم و یکدفعه دلم خواست دیگران را هم در لذت خواندن آن شریک کنم. هرچند که برگردانی شتابزده و سرسری است اما امیدوارم بتواند زیبایی متن موجز ونزل را نشان دهد ژان پل ونزل, نمایشنامه نویس, بازیگر و کارگردان تئاتر, متولد سیزدهم ژوئیه1947 در سنت اتین (Saint-Etienne) است. از پدری آلمانی و مادری فرانسوی که در بحبوحه جنگ با یکدیگر آشنا شده اند. همین مسئله باعث شده است که ونزل همواره نگاهی به سرزمین پدری اش داشته باشد. در کارنامه کارگردانی او آثاری از برشت, فاسبیندر و میشل دویچ دیده می شود که نشانگرتوجه ویژه او به فرهنگ آلمانی است ونزل از سال 1985 تا 2002 با همکاری الویه پریه مرکز ملی تئاتر فدر را اداره کرده و نیز از 1995 تا سال دو هزار مدیر آموزشی در مدرسه TNB بوده است. بیشتر شهرت او به خاطر نمایشنامه " دور از هاگونانگ" (Loin d'Hagondange) است که زندگی رقت بار و سرخوردگی های یک زوج بازنشسته را نشان می دهد. او یک فیلم کوتاه هم براساس نمایشنامه دیگرش" قصاب شب" (Boucherie de nuit) ساخته است. از ونزل همچنین به عنوان یکی از بنیانگذاران تئاتر روزمره یاد می شود. در مورد بیوگرافی و فهرست آثار ونزل می توانید به این نشانی نگاه کنید.

مدو

(Mado)

پرسوناژها: مدو, 28 ساله, اهل آتیلز و دو فرزند هفت و نه ساله اش

شب . مدو و دو فرزندش

مدو:بچه ها, ببینین, مادرتونو ببینین... مادرتون انقدر زشت شده که پدرتون داره ترکش می کنه... آره کوچولوها, پدرتون داره به خاطر من ترکتون می کنه... پدرتون ما رو در این گوشه نکبت بار رها می کنه... من مادر بدی بودم؟ نه, من فقط مادر بودم... از وقتی که شما هیولاهای کوچولواومدین, عشق من کمرنگ شده؛ چون باید تقسیم می شد, کوچولوها... و حالا اون میره در حالی که منو مقصر این مسئله میدونه ... اون میره دنبال یه زن جوون برای اینکه عشق شو تو اون پیدا کنه... نگاه کنین چطورمادرتون رو, زنش رو, معشوقه اش رو تغییر دادین... شما همه چیز رو خراب کردین کوچولوها. من با شماهایی که انقدرشبیه اونین چیکار کنم؟ من از اینکه تنها باشم خیلی می ترسیدم, از شهرهای بزرگ خیلی می ترسیدم... هیچکس منو نمی شناسه ... سینه هام سفت بودن, کفل هام کوچکتر... آه ... من پدرتون رو دوست داشتم, من اونو دوست داشتم و شما مثل دوتا گلوله به پاهام بسته شده این... آواز بخونین کوچولوها, آواز بخونین... تا مادرتون فراموش کنه...

بچه ها با آواز:


وقتی پاپا شکار می کنه

ما آتش روشن می کنیم

وقتی پاپا شکار می کنه

مامان دانه ها رو له می کنه

و وقتی پاپا بر می گرده

جانورهای مرده رو کشف می کنه

وقتی پاپا بر می گرده

مامان هیچی نمیگه

آتیش خاموش میشه

مامان هیچی نمیگه

حالا شب سیاهه

فردا پاپا دوباره میره

ما آتش روشن می کنیم

مامان دانه ها رو له می کنه

فردا فردا فردا

ما دیگر نمی ترسیم

پاپا شاه شکارچی هاس

مدو: می خندید؟ ... عصبانیم نکنین هیولاهای کوچولو... بایستی گریه کرد... گریه کرد برای اینکه بدبختی ریشه کن بشه ... اشک ها بدبختی رو بر می گردانند. بازم می خندین... فکر می کنین که مادرتون دیونه س, اون دیونه س... من موقعی که بارداربودم خیلی می ترسیدم... اما بعد از زائیدن شما خیلی نگران بودم. شما منو از عشق خالی کردین... از عشقی که به جیسون, پدرتون داشتم. شما خیلی بی گناه بودین, من شما رو در آغوشم می فشردم. شما به هیچی فکر نمی کردین جز اینکه خودتون رو خلاص کنین... و او, انقدر دور بود که صداش شما را می ترسوند, شما اونو دوست داشتین, من شما را از محبت لبریز می کردم اما شما اونو دوست دارین. حتی الان که رفته اونو بیشتر دوست دارین. بخندین... درد یک مادر همیشه مضحکه... یه مادر همیشه مضحکه: «بخور نی نی, بخواب نی نی, بنوش نی نی » فرزندانم, من از شما احمقتر بودم. مادرتون رو ببوسین... بازم یه بار دیگه. واسه چی شما انقدر شبیه اونین. من اصلا تو شما وجود ندارم... بازم لبخند می زنین... منم قصه هایی بلدم که شما رو بترسونن. من از اون قصه های مخوفی بلدم که می تونن شبای شما رو با کابوس های لذت بخش پر کنن, وحشتناک تر از قصه هایی که پدرتون تعریف می کرد, شبا ... الان من دیو میشم, گرگ بزرگ بدجنس, لولو, ازاین به بعد, این منم که خواب هاتونو می سازم... بخوابین بچه ها, به قصه من گوش کنین: «روزی روزگاری یه مادر بود که بهش توهین شده بود. اون برای گرفتن انتقام از شوهرش که ترکش کرده بود... خواست, برای خاموش کردن درد عظیمش... فرزندانش رو سر به نیست کنه... دوتا بچه های خنده رو و باهوشی رو که زیر پتو قایم شده بودن... مادر منتظر شب نشد, اون از فرصت خواب عمیق دوتا فرشته کوچولوش استفاده نکرد... نه. اون لباس هایی رو که از معشوقش باقی مانده بود می پوشه, کارد بزرگ نون بری رو از آشپزخونه بر می داره ...

مده کلاه, کت و کفش های کهنه جیسون را می پوشد.

بچه اول: مامان, مامان! من دیگه نمی خندم .

بچه دوم: منم همینطور... ما تو رو دوست داریم مامان! این تویی که ما دوسش داریم.

مدو: ساکت باشین! ساکت باشین... وگرنه... نمی تونم. قصه مو قطع نکنین ) لحن صدای مردانه به خود می گیرد( پس, مادره, همانطور با لباس مبدل, زیر نگاه وحشت زده بچه های زیبا, درحالی که چاقورو پنهان کرده بود, به نرمی نزدیک شد...

بچه دوم: مامان, مامان, من هم یه قصه بلدم, گوش کن... اونو بلد نیستی... اون قصه یه ملوانه... یه ملوان که قایق نداشته... خوب... اون روی اسکله رو به روی دریا می نشست و از پوست درخت کاج قایق های کوچولو می تراشید با دکل هایی از نی و بادبان هایی از تکه های بریده پیراهنش... اون هر قایقی رو که تموم می کرد با یه نوشته می ذاشت روی موج ها, یه نوشته عاشقانه برای شاهزاده خانومی که دوستش داشت... اما اون خیلی فقیر بود... اون انتظار می کشید, انتظار می کشید روی اسکله در حالی که قایق هایش رو درست می کرد, اون انتظار یه جواب رو می کشید... به زودی اون دیگه برای بادبان ها پیراهن نداشت و باید شلوارش رو پاره می کرد... بعد زیر پیراهنش رو, جوراب هاش رو, تا شورتش... این کار سال ها طول کشید تا او کاملا برهنه شد و این قایق های زهوار در رفته هنوز جوابی نیاورده بودند...

مدو: شما نمی تونین حواس منو پرت کنین ... « مادره, با کشتن بچه هاش, می خواست شوهر ناپدید شده اش رو تحت تاثیر قرار بده . اون می خواست اونوهرجا که هست ... حتی اگر روی سینه زن جوانی خوابیده که جانشین اون شده, عمیقا تحت تاثیر قرار بده. ضربه ای که مادر به بچه هاش می زد مرد رو تکان می داد و اون زن جوان, اون ماده سگ, خوشش می اومد ...

بچه اول: اون یکی قصه تموم نشده, اون تمون نشده... روزی که صبحش جوان کاملا برهنه شده بود... شاهزاده خانم مثل هر روز برای قدم زدن صبگاهی عبور کرد... اون مرد برهنه رو مقابل موج ها دید... هیچ وقت قبلا متوجه اون نشده بود... اما اون روز, کاملا برهنه, شاهزاده خانم فکر کرد که جوون همونیه که مدت زیادی انتظارش رو می کشیده... اون به آرامی از پشت به مرد نزدیک شد, دست های نرمش رو روی چشمای اون گذاشت... ملوان بلافاصله فهمید که عاقبت یکی پیغامش رو پیدا کرده و اونو به شاهزاده خانم منتقل کرده... اون ...

مدو: اونا ازدواج کردن و یه عالمه بچه داشتن. قصه شما قبلا تموم شده... آخر قصه ها همیشه خیلی کوتاهه... شما موفق نشدین منو منتظر بذارین... جنون یه مادر قوی تر از حد تصور شماس. حالا باید چراغ رو برای از یاد بردن چهره اش خاموش کرد ...

سیاهی

بچه اول: نه, مامان نه! من هنوز قصه یه آسیابان سرتاپا سفید رو بلدم

بچه دوم: مامان! مامان! مامان! ما تو رو دوست داریم, این تویی که ما دوستش داریم

Labels:

0 Comments:

Post a Comment

<< Home