هنوز هیزم فراوان است
به یاد منوچهر آتشی
هنوز هیزم فراوان است
جاری بودم
شب زده و خوابگرد
در اعماق قیرگون جنگلی انبوه
در سرم می دوید
زوزه های وحشی میلی گنگ
که می درید بی رحمانه
رشته افکارم را
و با خویش
جاری ام می کرد
در تشنجی گنگ:
.
واژه های آشنا
دور می شدند و دور
من تنها می ماندم و تنها
واژه ها
روحم را می کاویدند
به امید نشانه ای آشنا
و
هر بار از بار قبل
تهی دست تر باز می گشتند
.
گم شده بودم
و راه خانه از جیبم افتاده بود
.
گم شده بودم
در اعماق قیرگون جنگلی انبوه
و بر تمام آینه ها
بخار سکوت نشسته بود
.
در سرم حسی گنگ بود که می گفت:
تار بتن! تار بتن!
تار بتن و اولین واژه گندیده را شکار کن!
من می خندیدم
و مثل دیوانه ها
دستانم را بالا می گرفتم
به نشانه تسلیم
من می خندیدم
و همچون مسیح
واژه های حواری ام را
می دیدم
که از روی شانه نگاهم می کنند
و به نحیفی ایمانم
که روی صلیب می پژمرد
می خندند
که شانه بالا می اندازند
و موقع دور شدن
زیر لب زمزمه می کنند:
"- دیوانه است! دیوانه است!"
.
در تمام طول شب
در این جنگل قیرگون
صدای تبر می پیچد
و واژه های آشنا
هیزم می شوند
.
سیاه زمستان است
و سرمایی گنگ در جانم می پیچد
اما زنده خواهم ماند
زیرا
هیزم فراوان است
.
چرا باور نکرده بودم
هیچ وقت پیش از این
واژه هایی را که تمامی تعلق ام بود؟
واژه هایی را که گوشتم بودند
- همچون نان-
واژه هایی را که خونم بودند
- همچون شراب -
.
چرا باور نکرده بودم این همه هیزم را
در این سیاه زمستان؟
.
از فردا گنگ خواهیم خندید
- مثل دیوانه ها -
از فردا گنگ خواهیم گریست
- مثل دیوانه ها -
من
و تمام واژه های حواری ام ...
Labels: یاد
0 Comments:
Post a Comment
<< Home