وب نوشته‏های بهرام جلالی‏پور

Monday, November 21, 2005

هنوز هیزم فراوان است

به یاد منوچهر آتشی

.

هنوز هیزم فراوان است

.

جاری بودم

شب زده و خوابگرد

در اعماق قیرگون جنگلی انبوه

در سرم می دوید

زوزه های وحشی میلی گنگ

که می درید بی رحمانه

رشته افکارم را

و با خویش

جاری ام می کرد

در تشنجی گنگ:

.

واژه های آشنا

دور می شدند و دور

من تنها می ماندم و تنها

واژه ها

روحم را می کاویدند

به امید نشانه ای آشنا

و

هر بار از بار قبل

تهی دست تر باز می گشتند

.

گم شده بودم

و راه خانه از جیبم افتاده بود

.

گم شده بودم

در اعماق قیرگون جنگلی انبوه

و بر تمام آینه ها

بخار سکوت نشسته بود

.

در سرم حسی گنگ بود که می گفت:

تار بتن! تار بتن!

تار بتن و اولین واژه گندیده را شکار کن!

من می خندیدم

و مثل دیوانه ها

دستانم را بالا می گرفتم

به نشانه تسلیم

من می خندیدم

و همچون مسیح

واژه های حواری ام را

می دیدم

که از روی شانه نگاهم می کنند

و به نحیفی ایمانم

که روی صلیب می پژمرد

می خندند

که شانه بالا می اندازند

و موقع دور شدن

زیر لب زمزمه می کنند:

"- دیوانه است! دیوانه است!"

.

در تمام طول شب

در این جنگل قیرگون

صدای تبر می پیچد

و واژه های آشنا

هیزم می شوند

.

سیاه زمستان است

و سرمایی گنگ در جانم می پیچد

اما زنده خواهم ماند

زیرا

هیزم فراوان است

.

چرا باور نکرده بودم

هیچ وقت پیش از این

واژه هایی را که تمامی تعلق ام بود؟

واژه هایی را که گوشتم بودند

- همچون نان-

واژه هایی را که خونم بودند

- همچون شراب -

.

چرا باور نکرده بودم این همه هیزم را

در این سیاه زمستان؟

.

از فردا گنگ خواهیم خندید

- مثل دیوانه ها -

از فردا گنگ خواهیم گریست

- مثل دیوانه ها -

من

و تمام واژه های حواری ام ...

Labels:

0 Comments:

Post a Comment

<< Home