وب نوشته‏های بهرام جلالی‏پور

Saturday, July 02, 2005

مگه یه پروانه چقدر عمر می کنه؟

همیشه همینطو ری بود. ایدههای ناب وقتی به ذهنش میرسیدن که یا داشت راه میرفت و عجله داشت زودتر برسه سرکارش یا داشت میخوابید و چشمهاش گرم شده بودن. واسه همین یا تنبلیاش میاومد که یه جا وایسه و اونا رو بنویسه یا رخوت و خواب آلودگی بهش امان نمیداد بلند بشه، چراغ رو روشن کنه و قلم به دست بگیره. بعد هم که سر فرصت پشت میز مینشست یا اون ایده اولیه به کلی یادش رفته بود یا دیگه به نظرش خنک و بیمزه میرسید. واسه همین، همیشه حسرت ایدههای موقع راه رفتن رو میخورد و اینکه چرا همون موقع نمیتونسته بشینه و اونا رو یادداشت کنه.

اما این دفعه، این دفعه دیگه واقعا فکر میکرد باید یه جا وایسه و شروع کنه به نوشتن این شعر نابی که داره بهش الهام میشه. میدونست که اگه این کار رو نکنه و مطلع شعر از یادش بره همیشه حسرت اونو خواهد خورد. این شد که برعکس همیشه یه دفعه تصمیم گرفت گوشه خیابون، در محوطه چمن کاری شده کنار کنسرواتواری که صدای تمرین ناشیانه سازهای هنرآموزها ازش بلند بود بشینه و شعری رو که در حال فوران کردن بود یادداشت کنه. قلم رو از جیبش درآورد و همونجا دنبال یه تکه کاغذ هم گشت. بعد داخل جیب دوم و همین طور جیبهای جلو و عقب شلوارجینش. هیچی نداشت حتی یه بلیط مترو. کیف پولش رو باز کرد و در بین دسته کارتهای شناسایی و اعتباری و... دنبال یه کارت ویزیت بدرد نخور که بشه پشتش نوشت، گشت. اینجا هم چیز دندانگیری پیدا نکرد. متوجه قسمت جذابتر کیف شد که یه اسکناس بیست یورویی و دوتا اسکناس پنج تایی توش بود. یکی از اسکناسهای پنج تایی رو بیرون کشید و مونده بود معطل که حداقل مطلع شعرش رو گوشه اون بنویسه. کمی دل دل کرد و آخرش پشیمون اسکناس رو سرجاش چپوند و همونطور که بلند میشد زیر لب خودش رو دلداری داد که تا رسیدن به خونه مطلع شعر رو زیر لب تکرار میکنه تا حفظ بشه. همین کار رو هم کرد اما هنوز به سر چهار راه نرسیده بود که معلوم نیست چی شد حواسش رفت یه جای دیگه و اصلا یادش رفت داشته مطلع شعر رو زیر لب تکرار میکرده.

همونطور که به آدمک قرمز چراغ عابر پیاده نگاه میکرد و منتظر بود خاموش بشه تا بتونه رد بشه، یکدفعه یاد شعرش افتاد. نه تنها مطلع اونو فراموش کرده بود؛ بلکه حتی موضوع و حال و هواش رو هم پاک از یاد برده بود. حتی یادش نمیاومد در چه زمینهای بوده؟ آه از نهادش بلند شد.

آدمک سبز روشن شد. دستاش رو کرد تو جیبش و از خیابون رد شد. وقتی رسید اون طرف، موضوع براش علیالسویه شده بود. شانههاش رو بالا انداخت و با خودش گفت: خوب، شعری که اندازه یه پنج یورویی نمیارزیده لابد بیشتر از اون هم نمیارزیده دیگه. باید یاد بگیرم همون موقع که یه شعر موقع قدم زدن چند لحظه روی شونهام میشینه و تو گوشم نجوا میکنه باهاش حال کنم و بعد که عین یه پروانه پر میکشه و میره دلتنگ رفتنش نشم.. مگه یه پروانه چقدر عمر میکنه؟ بعد یاد آنتونن آرتو افتاد و خندهاش گرفت. آرتو یه موقع به ناشری که شعرهاش رو رد کرده بود اعتراض کرده بود که اشعارش حتی اگر ضعیف باشن سزاوار زندگی کردن هستن. چقدر این حرف به نظرش از آرتو عجیب اومد...

Labels:

0 Comments:

Post a Comment

<< Home