چند وقت پیش موقع نوشتن مقالهای دیدم لازم است برای روشن شدن مباحث به بخشهایی از نمایشنامههایی ارجاع دهم که ترجیحا به زبان فارسی ترجمه شدهاند. خوب، برای این کار طبعا به تعدادی نمایشنامه نیاز بود. به همین خاطر ده - دوازده نمایشنامه را فهرست کردم و از خواهرم خواهش کردم آنها را از بین کتابهای کتابخانهام که سه چهار سال است توی کارتن هستند جدا کند و از طریق دوست خبرنگاری که برای شرکت در نمایشگاه بینالمللی خودرو عازم پاریس بود به دستم برساند. اما از آنجا که پیدا کردن کتاب از بین کارتنهای متعدد دشوار بود، عاقبت به این نتیجه رسیدیم که بهتر است از خیر این کار بگذریم و آنها را از کتابفروشیها تهیه کند. خلاصه، او هم رفته بود و همین کار را کرده بود و نسخههایی از کتابها را تهیه کرده بود که بعضا ترجمههای بهتری نیز میشد ازشان پیدا کرد. در مقابل این فرصت پیش آمد که ببینم در آشفته بازار ترجمه و نشر سالهای اخیر چه اتفاقات جالب و البته تاسفباری در حال رخ دادن استیکی دو هفته پیش موقع نوشتن مقاله کذایی داشتم متن فارسی نمایشنامه «مرگ فروشنده» اثر «آرتور میلر» را مرور میکردم به ترجمه «عطاالله نوریان» که متوجه ناهماهنگیهایی در متن شدم. چیزهایی وجود داشت که به نظر با هم نمیخواندند. متن را با نسخه فرانسه مطابقت دادم و دیدم بعله. ترجمه ایراد دارد. گفتم نکند مترجم فرانسوی نمایشنامه اشتباه کرده باشد. آخر، علیرغم این تصور اسطوره ای ایرانی که غربیها را از مابهتران میدانیم و خیال میکنیم «همه کارشان درست است» و «کارشان حرف ندارد» و «مو لای درزش نمیرود» و... تجربه این سه چهار ساله زندگی در اینجا به من فهمانده که نه خیر، این خبرها هم نیست و باید هوشیار بود. به هر تقدیر، متن را با نسخه انگلیسی نمایشنامه هم مطابقت دادم و دیدم که متاسفانه و در نهایت شرمندگی خطا از جانب هموطن شریف خودمان بوده است. خوب، البته از آنجا که خطای ترجمه معنای متن را مغلوب نکرده بود، من هم ترجیح دادم سکوت کنم چون دیدم این خرده گیریهایم از ترجمه آثار از یک طرف ممکن است باعث این تصور شود که میخواهم خود به نوایی برسم و از طرفی دیگر نقش و رسالتی را که برای نقد قائل هستم تا سطح تصحیح متن کاهش دهد. در حالی که نه آن بودم و نه این؛ به عبارتی نه مترجم هستم و نه مصحح
اما جای این گله را محفوظ میدانم که گاهی دوستان مترجم توجه نمیکنند که ترجمه یک متن، خصوصا متن ادبی مثل داستان و شعر و نمایشنامه فقط انتقال مفهوم کلام و داستان آن نیست. ترجمه این قبیل متون چیزی بسیار فراتر از برگردان واژه به واژه و عبارت به عبارت متن است و بایستی در آنها زمینه دقیق و حتی لحن و سبک اثر و گفتار پرسوناژها منتقل شود. چه برسد به اینکه نه تنها به این مسائل توجه نشده باشد بلکه در همان ترجمه تحتاللفظی نیز لغزش صورت گرفته باشد. نمایشنامه «آخرین نوار کراپ» اثر «ساموئل بکت» به ترجمه «پرویز تائیدی» یکی از این موارد است که امروز به طور تصادفی و موقع فیش برداری برای همان مقاله
متوجه آن شدم
از آنجا که این نوشته بیشتر لحن گپ و درد دل دارد (و خصوصا به خاطر اجتناب از دامن زدن به همان دو تعبیری که قبلا ذکر کردم)، از وارد شدن به جزئیات ترجمه خودداری میکنم و با توضیحی در مورد متن ترجمه شده تلاش میکنم - به اصطلاح روزنامهنگاران این دوره و زمانه - به تنویر افکارعمومی بپردازم
دوستانی که این نمایشنامه نسبتا کوتاه، تک پرسوناژی و یک نفره بکت را مطالعه کردهاند، میدانند که درونمایه مرکزی آن (البته اگر بتوان در مورد آثار بکت از درونمایه مرکزی حرف زد) این نکته است که جهل آدمی را پایانی نیست. کراپ، پیرمرد سالخورده شصت سالهای است که از همان جوانی عادت داشته خاطرات خود را به جای نوشتن بر روی نوار ضبط کند و در حین شرح خاطرات به اظهار نظر در مورد آنها بپردازد. خاطره ای که پیش روی تماشاگر مرور میشود به سی و نه سالگی کراپ مربوط میشود (بگذریم که در متن ترجمه شده به سی و یک سالگی او نسبت داده شده است. البته اگر بعدا از خاطرهای مربوط به ده دوازده سال قبلتر از آن سخنی به میان نیامده بود این مسئله خیلی جدی نمیبود؛ ولی خوب چه کسی به خاطرات یک جوانک هجده نوزده ساله علاقهمند است؟!) که درست همزمان با لحظه احتضار طولانی مادرش دل به زنی دل میبندد و پس از «یک سال مشروب و مالیخولیای مطلق و احتیاج» به وصال او میرسد. درست در این لحظه سرخوشی وصال است که در قسمت پایانی نوار کراپ عبارتی به زبان میآورد که هم فصل پایانی نمایشنامه است و هم نتیجهگیری آن محسوب میشود. زیرا قبل از رسیدن به این عبارات نویسنده دو بار کراپ را واداشته که ضبط صوت را خاموش کند. به علاوه، قبل از آن کراپ با پر کردن نواری دیگر این احساس سرخوشی گذشته خود را به باد تمسخر گرفته و از اینکه این ماجرای عشقی به پایان رسیده بوده و دامانش را نگرفته بوده است احساس مسرت کرده است. درست عین همان احساس مسرتی که در نوار مربوط به سی و نه سالگیاش از به پایان رسیدن ماجرای عشقی ده دوازده سال قبلتر ابراز کرده بود. در نتیجه، عبارت پایانی بایستی نشانگر جهل همیشگی کراپ – و به تبع اولی، انسان- نسبت به لحظهای باشد که در آن است. آقای تائیدی این عبارات را به این شکل ترجمه کرده است: «شاید بهترین سالهای زندگی من در این نوار ضبط شده باشد چون ظاهرا معرف خوشبختی است اما این خوشبختی را من هیچ وقت دیگر نمیخواهم دوباره به دست آورم. نه هیچ وقت. (ص 78) اما همانطور که قبلا نوشتم، کراپ این جملات را وقتی به زبان میراند که پس از یک سال به وصال دختر محبوبش رسیده است. لذا، ترجمه درستتر عبارات چیزی مثل این است: «شاید بهترین سالهای عمرم وقتی سپری شد که هنوز شانس خوشبختی وجود داشت. اما من دیگر آنها را نمیخواهم. نه، حالا که این آتش را در خود دارم دیگر آن را نمیخواهم. البته پیرامون صحت و سقم این ترجمهها بهتر است علمای فن قضاوت کنند. نمیدانم، شاید گاهی موقع ترجمه آدم خیلی هم به معنای کلی اثر توجه نکند (این طور است؟) اما سوال من - و البته بیشتر تعجبم- از آقای تائیدی، که به شهادت تصویر مندرج در کتاب نمایش را پیشتر برای شبکه دو تلویزیون بازی کرده است در این است که چطور موقع تحلیل نمایشنامه و بازی نقش متوجه اشکال فنی آن نشده است؟
Labels: کتاب