بهاریه

همیشه دید و بازدیدهای نوروزی به نظرم مضحک میآمد. پیشتر که کم سن و سالتر بودم و تنها، به طبع معاف بودم از تن دادن به این تکلیف شاق. همان روز اول عید جمعی را که نزدیکتر بودند و دوستترشان داشتم در خانه مادر بزرگ – یادش به خیر در این اولین بهار بی مادر بزرگ!- میدیدم و بقیه ایام تعطیلات را کنج اطاقم کتاب میجویدم.
بعدها که وارد حوزه کار شدم این شکنجه دو چندان شد چون غیر از خانه، دید و بازدیدهای مضحکتر محیط کار هم بود که نمیشد از آنها گریخت.
بعد از ازدواج، خوشبختانه فائزه هم مثل من میانه چندانی با این قبیل دید و بازدیدها نداشت، اما از آنجا که گاهی چارهای نبود. سعی کردیم به این اجبار رنگ اختیار بدهیم و تظاهر کنیم چیز مسرتبخشی است.
البته عنادی با اصل قضیه نداشتیم، تنها خردهای که میگرفتیم این بود که میدیدیم متاسفانه با خالی شدن این سنت از روح اولیهاش آئین دید و بازدید نوروزی تبدیل به مراسمی مضحک شده است. مثل قضیه همان سه کارگری که زمین را میکندند تا لوله آب نصب کنند؛ حتما شنیدهاید: اولی وظیفه داشت زمین را بکند، دومی باید لوله را کار میگذاشت و سومی نیز بایستی بعد از نصب لوله روی گودال خاک میریخت. تا اینکه یک روز کارگر دوم مریض میشود. اما دو کارگر دیگر که مثل همه ما آدمهای بسیار وظیفهشناسی بودند تصمیم میگیرند به کارشان ادامه دهند: اولی زمین را میکند و دومی پر میکند... و از نظر من این دید و بازدید نوروزی دقیقا یک همچین حالتی داشت.

اما حالا، حالا که دور از تمام آن هایوهوهای نوروزی ، دلمان هوای بهار را کرده است و به علت دوری از هر هم نفس هم کلام، ظرفیت شرکت کردن در هر نوع نشست خانوادگی و دوستانه و محفلی و غیره و غیره را پیدا کردهایم، حس میکنیم همین قدراش هم خوب است و کاش قدرش را بدانیم که اگر همین هم نبود، چه بود؟ یاد مادربزرگ و خانهاش به خیر که تا بود حتی من گریزپا هم تن میدادم به رسومی که امروز حسرتش را میخورم...
سال نو مبارک...
Labels: گپ