وب نوشته‏های بهرام جلالی‏پور

Sunday, January 22, 2006

دو نمایش با دو بلیط



بدون آشنایی قبلی، دو شب پیاپی، دو کار متفاوت دیدم: شب اول اجرایی سنتی با عنوان: استعداد، حامیان و ستایشگران (Don, mécènes, adorateurs) براساس نمایشنامه ای از آلکساندر اوستوسکی (Alexandre Ostrovski) به کارگردانی برنار سوبل (Bernard Sobel) کارگردان هفتاد ساله تئاتر ملی ژنی وئیه (Gennevilliers) و شب بعد کاری به نام کلاه حصیری ایتالیایی (Un chapeau de paille d'Italie) اثر اوژن لابیش (Eugène Labiche) در مرکز دراماتیک ملی مونروی (Montreuil) به کارگردانی جوانی به اسم اولیویه بالازوک (Olivier Balazuc) که پنج، شش سالی بیشتر نیست فارغ التحصیل شده است.

داستان نمایش اول حال و هوای نمایشنامه های سال های انقلاب بلشویکی را داشت که طی آن دختر جوان هنرپیشه ای، برخاسته از خانواده ای تئاتری، مردد بین عشق و زندگی حرفه ای، بین عشق و مشکلات مالی، و ... عاقبت تصمیم می گیرد شهرستان خود را به مقصد مسکو، قبله پیشرفت و ترقی، ترک کند وآینده هنری خود را آنجا پی گیرد. داستان نمایش دوم نیز مربوط به مرد دون ژوئن مسلکی بود که در روز ازدواج، از بخت بد، اسبش کلاه حصیری زنی را می بلعد و او برای پیدا کردن کلاهی مشابه برای زن، به اجبار تن به ماجراهایی گاه بسیار طنز آمیز می دهد. اجرای نمایش اول آشکارا سردرگم تکنیک اجرایی مناسب، بین تئاتر دراماتیک و داستانی در نوسان بود (البته بعد که در مورد کارگردان بیشتر خواندم، متوجه علت این قضیه شدم) و بیان دکلمه وار بازیگرانش، که در برخی موارد، خصوصا در مورد هنرپیشه اصلی، به جیغ زدن نزدیک می شد، فضایی هرچه تصنعی تر را ایجاد کرده بود. از امکانات صحنه وسیع تالار نمایش استفاده چندانی نشده بود و در شرایطی که فضای داخلی اطاق هنرپیشه اصلی با حداقل عناصر بازسازی شده بود، صحنه ایستگاه قطار، به تقلید از صحنه های قاب عکسی قرن هجدهم، با بهره گیری از دکور نقاشی شده، نمایی پرسپکتیوی ایجاد می کرد.

در مقابل، کلاه حصیری اجرایی قابل قبول و جذاب از نمایشنامه ای بود، که به قول خود کارگردان نمایش در جلسه پرسش و پاسخ، به گونه ای کابوس مانند نوشته است و در آن صحنه ها به نحو دلپذیری درهم می غلطیدند. چقدر حیف که همانجا نمایشنامه را از پیشخوان تالار نخریدم وگرنه الان می توانستم ببینم که آیا در متن نمایشنامه هم روش های خلاقانه ای برای توالی صحنه ها وجود داشته یا این کارگردان جوان و فروتن نمایش (چقدر من را یاد منوچهر شجاع می اندازد با موهایی به همان پر پشتی!) بود که همه را با گروه جوان خود خلق کرده است.

نمی دونم آیا باید با افتخار گفت یا تاسف که امروز گاهی کار جوانان به مراتب از کار برخی صاحبان سبک و اندیشه که عمری را استخوان خرد کرده اند، پیشروتر شده است.

قطعا با مشغله های فکری که این روزها در مورد کارم دارم فرصت نخواهد شد که به هر یک از این نمایش ها مفصل تر بپردازم. لذا فعلا ترجیح می دهم بقیه مطلب را صرف معرفی برنار سوبل، کارگردان نمایش اول با استفاده از آنچه در فرهنگ تئاتر میشل آلبین اومده کنم:

برنار سوبل

برنار سوبل متولد 1936 کارگردان فرانسوی، دانش آموختگان رشته ادبیات آلمانی بوده، که چهار سالی تحصیلاتش را در برلینر آنسامبل با استفاده از بورس تحصیلی زیر نظر هلنا وایگل، بیوه برشت، دنبال می کند و همانجا در سال 1957 «استثناء و قاعده» برشت را بر روی صحنه می برد. سوبل از سال 1957 به پاریس بر می گردد و در سال 1960 در اجرای آرتورو اویی با ژان ویلار (Jean Vilar) در تئاتر ملی پاریس مشارکت می کند و سال بعد یکی از بنیانگذاران تئاتر معتبر ژرار فلیپ در منطقه سن دنی پاریس می شود.

در سال 1964 با همکاری جمعی آماتور در شهر ژنی ویله (شهری در حومه شمالی پاریس، که سوبل از 1983 عضو شورای شهر آن می شود) تئاتر ژنی ویله را بنیان می گذارد و در 1970 «آدم آدم است» برشت را اجرا می کند. این تالار در 1983 به عنوان یک مرکز ملی تئاتر پذیرفته می شود و تا به امروز سوبل رکن رکین آن باقی می ماند و پله ترقی کارگردانان مشهوری مثل پاتریک شررو (Patrice Chéreau) و برونو باین (Bruno Bayen) می شود.

او از سال 1974 مجله تئاتری Théâtre / Public را نیز در مرکز ملی تئاتر ژنی ویله منتشر می کند. مجله ای که به طور گسترده ای به تمام زمینه های فعالیت تئاتری می پردازد.

سوبل کارگردانی پرکار محسوب می شود. در نخستین کارهایش بیشتر به آثار برشت و برخی نویسندگان دیگر آلمانی متاثر از اندیشه های اومثل لنز (Lenz)، کلایست (Kleist) و هاینر مولر (Heiner Müler) تمایل دارد.

سوبل همچنین یکی از کسانی است که آثار آلکساندر اوستروسکی (Alexandre Ostrovski) را (با اجرای نمایشنامه جنگل (La forêt) در سال 1986 و همین نمایش اخیر) و ایزاک بابل (Isaac Baabel) با آثاری مثل ماری (Marie) در 1975 و زاک (Zakat) در 1977 به فرانسوی ها شناسانده اند. او آثاری را هم از نویسندگان انگلیسی مثل کریستفر مارلو و شکسپیر (سوبل شکسپیر را نیای تکنیک بیگانه سازی یا فاصله گذاری می داند) و نیز آثاری را از نویسندگان فرانسوی مثل مولیر (دون ژوئن در 1973، مدرسه زنان در 1985، تارتوف در 1978 و 1990) و کلودل (نمایشنامه شهر در 1986) به صحنه برده است.

او از ابتدای سالهای 1970 شروع به مطالعه جامعه شناسی می کند و می کوشد کارهای آلتوسر (Althusser) و باختین (Bakhtin) را در زمینه هایی مثل نحوه رویکرد به قصه (Fable) مورد دقت قرار دهد.

برای برنار سوبل، مارکسیست معتقد به نقش توده ها در تاریخ، وظیفه تئاتر در یک بازتاب اخلاق و سیاسی جای می گیرد. بر این اساس، «صحنه بازتاب واقعیت نیست بلکه جای بازتاب روی واقعیت است» و به پرسش کشیدن فرم ها، آینده تاریخی نشانه های زیباشناسی و الزامات ایدئولوژیک آنها.

Labels:

0 Comments:

Post a Comment

<< Home